هر آبی ایی یه رازی تو خودش داره!
بالاخره بعد از مدتی به خونه رسیدم.با دیدن مامانم درحالی داشت تلوزیون می دید،سلامی بهش کردم و اون هم جوابم رو داد.
مامانم ازم پرسید:"خب امروز چطور بود؟"من اول می خواستم فقط در رابطه با تمریناتم بهش گزارش بدم ولی یه قسمت از عقلم برخلاف همیشه که خوابه بیدار شد بهم گفت:" همین حالا همه چی رو بگو وگرنه بعدا که گندش دراومد،کاری از دست من ساخته نیست!" و من به این توصیه ی خردمندانش گوش کردم و رو به مامانم گفتم:"مثل همیشه تمرین کردم و البته از یه دستفروش یه چاقو خریدم!"
همین کافی بود که چشاش چهارتا بشه و با صدای جیغ مانندش،بلند بگه:"چی؟!" و من هم درحالی که آب دهانم رو قورت میدادم،خم شم و اون جعبه ی طلایی رو دربیارم و بدم اش دست مامانم.
مامانم اون رو باز کرد و با نگاه های موشکافانه ایی بررسی اش کرد بعد درش رو بست و چاقو رو بهم برگردوند و مثل همیشه شروع کر به غر زدن.
خب من خیلی وقت بود که بهشون عادت کرده بودم.پس درحالی که داشت غر میزد،به سمت اتاق ام رفتم تا کوله ام رو یه گوشه پرت کنم و به خودم استراحت بدم.
از چیزایی که مامانم می گفت خنده ام گرفته بود.می گفت:"من نمی فهمم این میره ورزش می کنه یا میره چاقوکشی.آخه چرا چیزی رو می خری که به دردت نمی خوره!همینه دیگه!اون از اون قبلناش که می خواست بره جنگ اینم از الانش.این آخرشم یه دزد میشه،هممونو راحت می کنه!"
دیگه وقتی به اتاقم رسیدم،بقیه حرفاش رو نشنیدم.طبق برنامه ایی که توی مسیر سالن تا اتاق برای خودم ریخته بودم،کیفمو به یه گوشه پرتاب کردم و هرچه سریع تر لباسامو درآوردم.
خودمو به حموم رسوندم و شیر آب رو بازکردم.داشتم به حرف های مامانم فکر می کردم.اون راست می گفت.اصلا اون چاقو به چه درد من می خوره؟!چرا اصلا خریدمش؟!اوف!بسه دیگه اون فقط یه چاقو بوده و می تونم از این به بعد ازش به عنوان یه شئ تزیینی توی ویترین اتاقم ازش استفاده کنم.
بعد از اینکه این افکار رو پس زدم،شروع کردم به حمام کردن.حدودا یه ربع بعد از حمام اومدم بیرون تا لباس بپوشم.یه تی شرت آبی آسمونی با یه شلوار ورزشی سورمه ای پوشیم و توی آینه به خودم یه نگاه انداختم.
شاید میشه گفت تنها چیزی که کاملا ازش تو زندگی راضی بودم،اندامم بود.به هرحال بعد از هشت سال ورزش کردن این چیزی بود که باید به دستش می آوردم.من مثل شخصیت داستان های رمان نبودم که مادرزادی خوش اندام هستن و هر پسری می بینتشون عاشقشون میشه و سالهای سال خوش و خرم کنار هم زندگی می کنن.حداقل اندام کاملم چیزی بود که با تلاش خودم به دست اومده بود و من تاجایی که می تونستم بهش می بالیدم.
از کنار آینه گذشتم و خودم رو روی تخت ولو کردم.خوبی اتاق من این بود که همه چی اش از دیوارا تا کوچک ترین دکوری هاش آبی بودن و این حس آرامش رو بهم منتقل می کرد.
شاید الان بگید من توی استفاده از آبی زیاده روی کردم ولی خب این سلیقه منه و من دیوانه وار آبی رو دوست دارم.
پس همون طور که به سقف خیره شده بودم و رنگ آبی چشمامو نوازش می کرد به خواب عمیقی فرو رفتم.
YOU ARE READING
Black Hands
Fanfictionبعضی وقت ها این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر هم میاریم می بخشه؟! ولی بعد به دور و برم نگاه میکنم و به ذهنم میرسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده...