حقیقت تلخ

67 12 1
                                    

زندگی روی خوشی بهت نشون نمیده،خودت باید تلاش کنی!

اینکه بخوای زندگی ات رو تغییر بدی،همیشه هم نمی تونه مفید باشه.مثل دو روی سکه می مونه.یه روش همون چیزیه که همیشه می خواستی و روی دیگه اش اون چیزیه که همیشه نمی خواستی!

وقتی چشم هام رو باز کردم مثل بقیه ی بیمارهایی که به هوش میان،اول یه سقف سفید دیدم.تا مدتی بهش زل زده بودم و نمی تونستم فکر کنم.

ذهن ام خالی خالی بود و فقط مثل یه مرده به سقف سفید که چندتا ترک روش بود،خیره شده بودم.چرا همه جا ساکته؟چرا هیچ کس تو اتاق نمیاد؟این تمام سوالاتی بود که تو اون لحظه داشتم.

به معنای واقعی گیج بودم.بعد از مدتی احساس گز گز تو دستام کردم و در این حین سرم شروع کرد به به بالا و پایین پریدن داخل جمجمه ام!دلم می خواست داد بزنم و بگم:هی!من اینجام!یکی بیاد کمکم!مغزم داره ذوب میشه!ولی تنها کاری که می تونستم اون موقع انجام بدم،تکرار این فکر تو ذهن خستم بود.

بدتر از همه چی،من نمی دونستم کجام،چرا اصلا اینجام و چرا احساس گیجی می کنم.یادم نمیاد چقدر با افکار درهم و برهم ام تنها بودم اما بعد از مدتی که از فکر کردن خسته شده بودم،یه آدم با لباس های سفید اومد تو اتاق.

تصویر صورت اش تار بود.ولی وقتی شروع کرد به جلو اومدن بهتر تونستم ببینم اش.با هر قدمی که برمی داشت تصویر صورت اش واضح تر می شد و زمانی که به بالای سرم رسید،گفت:"خوشحالم که به هوش اومدی براندا!این نشونه ی خوبیه!"

و بعد شروع کرد به معاینه کردن و سوال پرسیدن.پرسید:"می دونی کجا هستی؟"من نمی تونستم درست فکر کنم و زبونم رو توی دهنم بچرخونم تا خودم این سوال رو ازش بپرسم.

اون بعد از اینکه دید با گنگی نگاه اش می کنم و هیچ کلمه ایی از دهنم خارج نمیشه،دوباره لبخند زد و گفت:"عیبی نداره براندا!هنوز اثرات پروپوفول(یک نوع ماده ی بیهوشی)از بدنت خارج نشده.می دونم خیلی دوست داری بدونی کجایی،پس جواب ات رو میدم.اینجا بیمارستانه و خانوادت پشت اون در منتظرت ان تا بیان و ببین ات.ولی فعلا نمی تونی،باید اثر ماده ی بیهوشی کامل از بدنت خارج بشه.و در ضمن لازم نیست نگران چیزی باشی،بدنت خیلی خوب به عمل جواب داد و قوی موند.بهت تبریک می گم براندا!"

وقتی دکتر از اتاق به بیرون رفت،هنوز هم نمی تونستم حرف هاشو به خوبی درک کنم،پس تصمیم گرفتم چشم هام رو ببندم تا از این جهنم خودم رو خلاص کنم،حداقل تو خواب!
***
با شنیدن صداهایی که سعی می کردند آروم باشن،چشم های خسته ام رو دوباره باز کردم و این بار حس بهتری داشتم.بهتر می تونستم درک کنم کجام واین هایی که بالاسرم دارن با خوشحالی بهم لبخند می زنن،پدر و مادرم هستن.

یک دفعه احساس کردم که چقدر دلم براشون تنگ شده بود.انگار که خیلی وقته ندیدمشون و حالا دلم می خواد سفت بغلشون کنم.اشکی از گوشه ی چشمم به پایین سر خورد و روی بالشت زیر سرم چکید.

Black HandsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang