"نزار هیچ وقت هیچ چیزی خود واقعیت رو تغییر بده."
نمی دونم زمان زود گذشت یا نه،نمی دونم چه جوری جلو رفت،من فقط می دونم مثل زهر بود.سرنوشت من رو انتخاب کرده بود تا برده اش باشم.تا با زور من رو مجبور به هر کاری بکنه.تا مجبورم کنه برای زنده موندن هرکاری رو بکنم.تا دست به هر سیاهی بزنم.زندگی من مثل روزهای ابری شده بود.روزهایی که رنگ خورشید رو به خودشون نمی دیدن.غمناک ترین روزهای زندگی!
افکار آزاردهنده مثل کاغذ خیس خورده می مونن.یه روزی میاد که همشون رو فراموش می کنی اما هرموقع که تنها بشی،هرموقع که نگاه به قلب ات بندازی،هنوزم ردشون رو می بینی.می بینی که چه طوری مثل زهر بالا میاد و جلوی چشم هات رو پر می کنه.چطوری دلت می خواد همشون رو بالا بیاری و به ابد بسپاری شون ولی نمیشه.اون وقته که احساس می کنی قلبت بین هزار تیکه خرده شیشه رها شده.هیچ راه نجاتی در کار نیست!
با صدای ساعتی که دیشب تنظیم اش کرده بودم،بیدار شدم.ساعت جهنمی به زنگزدن ادامه می داد و خفه نمی شد.با هر بدبختی ایی بود،دستم ام رو بهش رسوندم و به صدا اش پایان دادم.
روی شکم ام خوابیده بودم و چشم هام،نیمه باز،به نقطه ای خیره شده بود.باید بلند می شدم،صورت ام رو می شستم،صبحونه می خوردم و منتظر مربی جدید ام می موندم.
پس پاشدم و به ترتیب تمام کارها رو انجام دادم.با یه تیشرت و شلوار مشکی روی مبل نشسته بودم و هیچ تصوری از مربی جدید ام نداشتم.
"شاید شبیه راک استارها لباس می پوشه و با چکمه های گنده ی گلی اش کل خونه رو به گند می کشه.شاید مثل هری یه آدم بداخلاقه که راه به راه قراره دستور میده و تا جون ام رو بالا نیاره ول کن ماجرا نیست.شاید..."
با ورود یه زن،من سریع از جام بلند شدم و اون هم در اولین نگاه متوجه من شد.
-هی!براندا تویی؟!آخ نمی دونی چقدر از برنامه هام زدم تا بیام اینجا.فقط کافیه اون استایلز لعنتی رو ببینم تا روده هاشو از حلق اش بیرون بکشم و بعد وقتی داره التماسم می کنه دوتا گوله توی اون مغز پوک اش خالی کنم.هی کجایی ترسو؟!
-خفه میشی یا همون کارهایی رو گفتی من رو تو انجام بدم؟
هری مثل یه جن ظاهر شد و جواب اون زن رو با شیطنت داد.اون مثل همیشه سیاه پوشیده بود و موهاش یکمی بهم ریخته بود.مدام نگاه های تهدیدآمیز می کرد و بلند بلند می خندید.
حرف هایی که می زدن بیش از حد خشن و توهین آمیز بود اما اون ها داشتن از فحش دادن به همدیگه لذت می بردن و به نظر میومد خیلی باهم صمیمی ان.و همین طور وجود یه زن توی یه گنگ.خب این خودش خیلی خوب بود.حداقل من تنها نبودم.
همون طور که اونها داشتن با الفاظ گوهربارشون همدیگر رو مورد لطف قرار میدادن،من به اون زن زیبا خیره شدم.چشم های آبی اش می خندیدن و همون طور که سعی می کرد از پهلوی هری نیشگون بگیره،موهای بلند مشکی دم اسبی اش تکون می خورد.اون فقط خیلی خوب بود!
KAMU SEDANG MEMBACA
Black Hands
Fiksi Penggemarبعضی وقت ها این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر هم میاریم می بخشه؟! ولی بعد به دور و برم نگاه میکنم و به ذهنم میرسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده...