راه ات رو بین تاریکی پیدا کن!تو کاملا تنهایی!!
ساختمون جلوی چشم هام به پایین خم شد.چشم هاش به سرخی چشم های یه اژدها بود.دهن اش رو باز کرد و خواست که من رو ببلعه.من مثل یه تیکه یخ،سرد و خشک ایستاده بودم.خیره به روبه رو.انگار استایلز بعد از اون شب،یه تیکه از روح خبیث اش رو توی من جا گذاشته بود.اون روح خبیث قلبم رو توی مشت اش می فشرد،تمام افکار خوبم رو پاک می کرد،ذهنم رو مجبور به تصور ترسناک ترین و عجیب ترین صحنه ها می کرد و از همه بدتر همیشه و هر لحظه باهام بود.
ساختمون هر ثانیه نزدیک تر می شد تا و جودم رو به بی وجودی بکشونه.احساس کردم پاهام سست شد و سرم گیج رفت.در حال سقوط بودم که دست هایی مثل پیچک دور بازوم هام پیچید و من رو سرجام نگه داشت.
-تو ضعف داری؟! آره! رنگت ام پریده.بزار بغلت کنم.
دست هاش رو کنار زدم و گفتم:«نه نه!می تونم راه بیام.»اون با بی تفاوتی نگاهم کرد و راه افتاد
-بیا.راه قرارگاه از این وره!
دنبالش راه افتادم و به درخت های نخل بلند اطراف چشم دوختم.مغزم در حال جدال با سرگیجه ی بدقلقی بود که حالا حالاها خیال داشت، دردی از درد هام باشه.صدای ماشین ها با بوق های کر کننده شون مثل مورچه ها،هر کدوم در حال خوردن تیکه هایی از مغزم بودن.
بدنم در حال جدال بین ایستادن و راه رفتن بود که اون برگشت.نگاهش عجیب بود.ازاون ها نمیشه فهمید صاحبش چه فکری درباره ات می کنه.از اونا که نمیشه فهمید ازت خوشش اومده یا تا سر حد مرگ ازت متنفره.
اومد سمتم مچ دستم رو محکم گرفت و راه افتاد.سعی می کرد آروم راه بره.بالاخره به در آهنی بزرگ اون ساختمون رسیدیم.مردی که جلوی در ایستاده بود،در آهنی بزرگ رو باز کرد و ما داخل یه راهروی نسبتا بزرگ شدیم.اونجا مثل شکم یه مار عظیم الجثه بود و هوای خفه ای داشت.مردای عضله ای با تتوهای بیشمار در حال رفت و آمد بودن.اون ها نگاه های ترسناکی داشتن واسلحه های بزرگی رو حمل می کردند.بعضی هاشون حتی بیشتر از سه تا اسلحه رو این ور و اون ور می بردند.
من به طرز مضحکی می لرزیدم و کم کم داشتم شروع به عرق کردن،می کردم.گذشتن از بین آدم هایی که از جنس شون نیستی مثل خوردن غذایی که ازش حالتون بهم می خوره.گاهی اوقات مجبور به انجام شی!از یه راه پله ی باریک و مارپیچ بالا رفتیم.به اواسط اش رسیده بودیم که اون به سمت یه پاگرد تغییر مسیر داد وداخل یه راهروی بزرگتر شد.اون راهرو فرق داشت.بوی اونجا مخلوطی از بوی الکل،ماریجوانا و یه جورایی خون بود.انگار توی اتاق های اون راهرو،آدم ها رو سلاخی می کردن بعد با الکل شستشو شون می دادن.
از این فکر به خودم لرزیدم که اون برگشت و گفت:«تحمل کن!رسیدیم.»بعد قدم هاشو بلند تر کرد تا زودتر به اتاقی که انتهای راهرو قرار داشت،برسیم.در اون اتاق بزرگ و قهوه ایی بود و برخلاف تمام درهای آهنی،اون در چوبی بود
BINABASA MO ANG
Black Hands
Fanfictionبعضی وقت ها این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر هم میاریم می بخشه؟! ولی بعد به دور و برم نگاه میکنم و به ذهنم میرسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده...