د.ا.ن هانا
توی اخرین کلاسم بودم که به هوا زل زده بودم تا اینکه شنیدم معلم اسممو صدا زد."هانا!توجه کن." "بله خانم" من گفتم و حواسمو به تخته دادم.
زنگ بالاخره خورد و به این معنا بود که مدرسه تموم شده.خداروشکر جمعه بود.من هیچ کاری نداشتم پس وسایلمو توی لاکرم گذاشتم و شروع به راه رفتن سمت لاکر امی کردم تا وقتی که یه بازو منو از حرکت وا داشت .تتو داشت پس سرمو بلند کردم تا هری رو ببینم.'چشه که همیشه نیشخند میزنه؟'با خودم فکر کردم."هی لاو ,کجا میری؟""به لاکر دوستم"با یه شجاعت ناگهانی گفتی."خوب چطوره که من تا خونه باهات بیام؟" "امم - نه من خوبم"جوابشو دادم.دستشو از روی لاکر برداشت و به چشمام نگاه کرد."من بیرون وایمستم تا باهات بیام."و بعد از اون,به سمت لوییس رفت و خارج شدن.
به سمت لاکر امی رفتم و با هم خداحافطی کردیم.شروع به راه رفتن به سمت در خروج کردم وقتی که یادم اومد هری بیرون منتظرمه تا منو برسونه خونه.با خودم فکر کردم'چطوری از مدرسه خارج بشم بدون اینکه منو ببینه؟'و یه فکر به سرم زد..یه کوچه پشت مدرسه هست که مستقیم به سمت شهر میره,و تمام کاری که باید بکنم اینه که به پشت مدرسه برم .شروع به راه رفتن به سمت درهای پشتی مدرسه کردم که یادم اومد تمام گنگ های بد مدرسه اونجا هستن.پس راهمو به سمت درهای پشتی مدرسه ادامه دادم به هر حال.'فقط تند راه میرم و به اطرافم نگاه نمیکنم'همونطور که بیرون میرفتم با خودم فکر کردم.
من فقط داشتم توی کوچه راه میرفتم که دیدم چند نفر دارن سیگار میکشن و مینوشن.ترسیده بودم ولی با خودم یاداوری کردم که فقط راه برم و حرف نزنم.نیمه ی راه بودم که شنیدم یکی گفت"هی ,بیب ,کجا میری؟"ردش کردم و به راهم ادامه دادم با یکم سرعت بیشتر.بعدش یه نفر دستمو گرفت و منو چرخوند تا باهاش روبه رو بشم.به راحتی میتونستم بگم که این هری نیست.من بیشتر ترسیدم وقتی فهمیدم این هری نیست و اصلا نمیدونم کی هست.به صورتش نگاه کردم و یه خورده عصبانی به نظر میرسید.
"من ازت یه سوال پرسیدم"اون با عصبانیت گفت.من به زمین نگاه کردم و گفتم"م-من داشتم ب-به خونم میرفتم."با اضطراب حواب دادم."و چرا یه دختر خوشگل باید تنها بره خونه؟"من تلاش کردم دستمو از مچش بیرون بکشم ولی اون حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد ."چون که میتونم ,چرا اهمیت میدی."اینو با شجاعت گفتم.مستقیم به چشماش نگاه کردم وقتی که بیشتر عصبی شد.بعدش یه نیشخند زد و گفت"عصبانی هستی,خوشم اومد."و اون شروع کرد به کشیدن من سمت یه کوچه ی دیگه.سعی کردم از دستش فرار کنم و بالاخره دستمو از دستش ازاد کردم.
شروع به دویدن کردم وقتی که اون مچمو گرفت و منو روی پاهام از زمین بلند کرد.شروع به کتک زدنش کردم و تلاش میکردم از دستش در برم ولی اون از من قوی تر بود.اون داشت از کوچه به یه کوچه ی بزرگتر میرفت.
YOU ARE READING
Harry Styles, The Bad Boy [ⓟⓣ]
Fanficcompleted✔ "دختر های خوب عاشق پسر های بد هستن." Persian translation