Chapter 15

681 34 7
                                    

د.ا.ن هانا

با یه تخت خالی از خواب بیدار شدم.بلند شدم و چشمامو مالیدم .صدای اب رو شنیدم پس فهمیدم که هری اونجاست.پاهام رو از تخت اویزون کردم و اب قطع شد.برای چند دقیقه اونجا نشسته بودم و میخواستم بلند شم که هری از حموم با یه حوله دور کمرش از حموم بیرون اومد. 'لعنتی اون ماهیچه ایه'
با خودم فکر کردم و سعی میکردم که نگاهمو از روش بردارم ولی نمیتونستم.بالاخره به صورتش نگاه کردم و دیدم که اون بهم با یه نیشخند زل زده.گونه هام از شدت خجالت سرخ شدن و به زمین نگاه کردم ,اون فهمید من داشتم براندازش میکردم.

"چیزی رو که دیدی دوست داشتی,هانا؟"هری پرسید,من بهش نگاه کردم.

"ش-شاید" گفتم و بیشتر قرمز شدم و یه لبخند زدم.

هری سمت کمدش رفت و درست وقتی که من بهش نگاه کردم حولشو انداخت.جیغ زدم و چشمامو بست و سرمو کردم توی بالشت هایی که اون اطراف بودن.

"ببخشید عزیزم,منظوری نداشتم."هری گفت و میتونستم بفهمم که با نیشخند داره اینارو میگه.صدای باز و بسته شدن کمد رو شنیدم. فهمیدم که لباساشو پوشید. 'خداروشکر' با خودم گفتم.

"میتونی بیای بیرون لباس پوشیدم."نگاه کردم و اره لباس پوشیده بود.

"برو خونتون و لباساتو عوض کن , تو و جما یه روز دخترونه رو در پیش دارین,باشه عزیزم؟"گفت و سمتم اومد.

"باشه یه ساعت دیگه برمیگردم."گفتم و از اتاق اومدم بیرون که به یکی خوردم.هر دومون روی زمین بودیم, نگاه کردم و دیدم که جما روی زمین افتاده و داره میخنده.من هم شروع به خندیدن کردم و هری کمکمون کرد که بلند شیم.

"هی هانا,هری بهت گفت که یه روز دخترونه داریم امروز؟"

"اره گفت,داشتم میرفتم خونه که دوش بگیرم و لباسامو عوض کنم خوبه؟"

"اره عالیه تا یه ساعت دیگه بر میگردی؟"

"اره زود میبینمت."گفتم و لپ هری رو بوس کردم و بیرون رفتم .داخل خونه شدم و پریدم سمت کمدم.سمت نشیمن رفتم و دیدم که یه چیزی تکون خورد.بیشنر نگاه کردم و دیدم که مامانمه.

"مامان"داد زدم و پریدم توی بغلش.اون توی یه سفر تجاری بود و نزدیک چهار هفته اونجا بود بجای دو هفته.

"هانا"مامانم داد زد و بغلم کرد."دلم برات تنگ شده بود عزیزم"

"منم دلم برات تنگ شده بود مامان." گفتم و محکم تر بغلش کردم."خواهر هری,جما و من داریم میریم بیرون فقط ما دوتاییم,مشکلی نداره؟"

"نه مشکلی نداره,منم انگاری قراره کل روز رو بخوابم,خیلی خستمه.میرم بخوابم لطفا وقتی برگشتی خونه بیدارم نکن باشه؟ممنون روز خوبی داشته باشی!"اخرین قسمتشو  وقتی از پله ها بالا میرفت داد زد.

Harry Styles, The Bad Boy  [ⓟⓣ]Where stories live. Discover now