بعد از اون روز همه چی تا یه مدت خوب بود.هری به خود قبلیش برگشته بود و سخت تر واسه تمرینات فوتبال کار میکرد و حتی مربی گریمشاو هم متوجه تلاشی که میکرد شده بود.اون حتی خودش هم بیرون از مدرسه بیشتر تمرین میکرد چون میخواست بهترینی که میتونه ، باشه.
آنه خوشحال بود از اینکه اون رو در حال پیشرفت و بهتر شدن میدید چون واسه یه مدت اون جدا فکر میکرد شاید پسرش یه مشکلی داشته باشه.
اون خط سیاه هنوزم اونجا بود اما آنه دیگه نگرانش نبود چون ورم ، دل درد و تهوع دیگه کاملا تموم شده بودن و اون فکر میکرد که خط هم خودش یواش یواش از بین بره .
حتی هری هم دیگه نگران چیزی نبود در حالیکه اون یکی از نگرانترین موجودات توی انگلیسه.خب اوکی شاید اغراق باشه اما مهم اصل مطلبه.
اون شروع کرد به فراموش کرد هر چیز نگران کننده ای که براش اتفاق افتاده بود چون همشون دیگه تموم شده بودن از چهار هفته و نیم پیش.
.
هری بیدار شد و همونطور که برای مدرسه لباس میپوشید و اماده میشد دید که بازم یکم ورم داره. اون هیچ دل درد یا تهوعی نداشت پس تصمیم گرفت که بیخیالش بشه و بقیه کاراشو بکنه.
همونطور که داشت جینش رو میپوشید فهمید که اون هم یکم بهش تنگ شده که عجیب بود از اونجایی اون بیشتر از قبل تمرین میکنه و فقط یکم ورم کرده اون باید هنوزم فیت باشه واسش.اون میتونست بپوشتش اما واسش راحت نبود پس تصمیم گرفت که درش بیاره و جاش شلوار ورزشی بپوشه.
از اونجایی که کنجکاو بود رفت توی دستشویی و روی ترازو ایستاد ، اون ده پوند (4.5 کیلوگرم) اضافه کرده بود.
چجوری انقدر یدفعه وزنش زیاد شد؟
اون بیشتر از قبل نمیخورد و دوبار در روز خیلی سخت تمرین میکرد.
پس تصمیم گرفت که فعلا بیخیالش بشه ، اگه اینجا وایسه و زیادی بهش فکر کنه از مدرسه جا میمونه.
اون رفت پایین و مامانش رو دید که داشت صبحونه درست میکرد و جما که نشسته بود پشت میز و صبحانه میخورد.
"صبح بخیر بیبی بوی، یکم صبحونه میخوری؟" آنه پرسید همونطور که با یه ماهی تابه از بیکن توی دستش چرخید به سمتش.
همون لحظه ای که آنه چرخید بو مثه یه کامیون خورد به هری و اون صورتش رو جمع کرد و به سمت دستشویی دوئید.
آنه بانگرانی ماهیتابه و گذاشت زمین و پشت سرش دوئید همونطور که جما هنوز اونجا نشسته بود با یه تعجب توی صورت نگرانش.
آنه رفت توی دستشویی و فورا پشت سر هری نشست همونطور که اون هرچی که روز قبل خورده بود رو بالا میاورد.(هنوز تو معدش بودن؟؟)
YOU ARE READING
But I'm a boy {Mpreg} [ Persian Translation ]
Fanfiction"تبریک میگم اقای استایلز، شما حامله این!" "اما من پسرم!" "خب درسته... نه، نه از نظر تکنیکی" Written by @throughthedark97