"مواظب باش لاو"لویی همونطور که به هری کمک میکرد که از ماشین پیاده شه و بره توی خونه،گفت.
اون چهار روز رو برای ریکاوری توی بیمارستان مونده بود و الان نمیتونست بیشتر از این خوشحال باشه که بلاخره برگشته خونه.
"میخوای بری توی تخت یا میخوای که روی مبل استراحت کنی و یکمی تلویزیون ببینی؟"
"تخت لطفا،دلم واسه خوابیدن رو تخت خودم تنگ شده."هری با خستگی زمزمه کرد.
هری هنوزم برای اینکه بخیه های عملش خوب شن ،مسکن مصرف میکرد و اونها خواب آلودش میکردن.
"حتما لاو."لویی گفت قبل از اینکه به آرومی هری رو بلند کنه و به سمت طبقه ی بالا ببره و بعد روی تختش بزارتش.
کمکش کرد که بلوزو جینش رو دربیاره وقبل از اینکه مال خودش رو هم دربیاره و با هری بره توی تخت.سرش رو پشت گرده هری چسبوند و دستاش رو روی شکم هری گذاشت و به آرومی نوازشش کرد.
"بچه هامون."
هری چرخید که روبروی لویی باشه و چیزی که لویی رو شوکه کرد اشکهای توی چشمای هری بودن.
"هی مشکل چیه بیب؟"
"من میترسم لو...دکتر گفت که این عوارض داره.من نمیخوام که بچه هامون توی زندگیشون درگیری داشته باشن یا حتی بدتر،من نمیخوام که از دستشون بدیم. و به جز اون من کلا از این میترسم.من تنها کسی توی کل تاریخم که دوتا سیستم تولید مثلیش کار میکنه.
من غیرعادیم لویی،میدونم که تو بهم میگی بی نقصم و اینجور چیزا ولی از نظر جامعه و پزشکی من غیرعادی و عجیب غریبم.من به راحتی میتونم بشم موش آزمایشگاهی اونا.
و بعدشم، بعد از این حاملگی عجیب ما قرار نیست یه بچه داشته باشیم ما باید از دوتا بچه مراقبت کنیم.دوتا زندگی،نفس،ادم که واسه هرکاری به ما وابسته ان.
ما خیلی جوونیم لویی،تو فقط هفده سالته و منم دارم میرم توی شانزده سال.من انتظار داشتم مامانم برام یه سخنرانی درباره اینکه چقدر هنوز جوونم و آمادگی همچین چیزی رو ندارم،بکنه،ولی اینکار و نکرد.
من مجبور بودم که خودم تنهایی برای اینجور چیزا فکر کنم و به نظر میرسه تنها کسیم که این حس و داره و من فکر میکنم یه آدم افتضاحم."
"بهم گوش کن هری.تو آدم افتضاح یا عجیب غریب وغیرعادی ای نیستی.من میفهمم که ترسیدی، منم ترسیدم ولی این واقعیتمونه و باید قبولش کنیم.اره ما جوونیم ولی من فکر میکنم که ما میتونیم، در واقع میدونم که میتونیم.من بیشتر از هرچیزی دوستت دارم و از همون اول میدونستم که یروزی باهم خانواده تشکیل میدیم.من انتظار نداشتم که انقدر زود یا اینجوری اتفاق بیوفته ولی فکر میکنم این یه موهبت بزرگه.
YOU ARE READING
But I'm a boy {Mpreg} [ Persian Translation ]
Fanfiction"تبریک میگم اقای استایلز، شما حامله این!" "اما من پسرم!" "خب درسته... نه، نه از نظر تکنیکی" Written by @throughthedark97