خیلی زود بعد از اون همه اومدن توی اتاق و به هری ولویی تبریک گفتن قبل ازاینکه بچه هارو بغل بگیرن . هیچکس نمیتونست باور کنه که اونها چقدر کوچیکن.
همه صحبت میکرد و جما درباره اینکه اونها باید تمام لباسهای دخترونه رو پس بدن ، با هری شوخی میکرد.
همه برای تقریبا سه ساعت موندن و وقتی که متوجه شدن هری خسته اس، شروع کردن به رفتن.
آنه و جی بهشون گفتن که اونها شروع میکنن به بردن وسایلشون به آپارتمان جدیدشون و بقیه هم گفتن که حتما کمکشون میکنن ، که با این حساب وقتی که اونها از بیمارستان میومدن همه چیز کاملا اماده بود، که هری و لویی بخاطرش واقعا ممنون بودن.
بعد از اینکه همه رفتن ، لویی و هری بک ساعت رو با حرف زدن و بغل کردن بچه هاشون گذروندن تا اینکه زویی برگشت.
"خیلی خب من لازمه که یکمی اشتون کوچولو رو قرض بگیرم . وقتشه که تست سلامتشون که شنوایی، بینایی و چیزایی مثل این رو چک میکنه ، رو بگیریم.همینطور بنظر میاد اشتون یکمی زردی داره پس ما از اون نظر هم بررسیش و یا درمانش میکنیم."
لویی سرش رو تکون داد و از اونجایی که اشتون بغل اون بود ، اون رو دست زویی داد.
"این تست چقدر طول میکشه؟"
"تقریبا نیم ساعت. وقتی که اشتون رو برگردونم نایل رو میبرم."
لویی و هری سرشون رو تکون داد و تماشا کردن وقتی زویی بچه ی اولشون رو برد بیرون.
هری خواب بود و لویی هم داشت اولین پوشک نایل و عوض میکرد که زویی با اشتون برگشت توی اتاق.
"همه چیز عالیه . جلوجلو بخوام چیزی بگم شاید بعدا اون نیاز داشته باشه بعضی مواقع عینک بزنه اما الان همه چیز عالیه و مشکلی نداره و زردیش هم تا دوروز دیگه احتمالا خوب میشه. وقتی عوض کردن نایل رو تموم کردی اون رو میبرم برای تستش خوشبختانه بنظر میاد اون زردی نداره."
هری تکون خورد و چشماش رو باز کرد.
"حال اشتون خوبه؟"
"اره همه چیز خوبه.من اومدم که نایلرو ببرم . خودت حالت چطوره؟"
"یکمی تهوع دارم...چرا هنوز این حس و دارم؟"
"این کاملا عادیه.بخاطر داروهاییه که ما بهت دادیم.من یه سطل براتون میارم که اگه خواستی بالا بیاری استفاده کنی. خب؟"
هری سرش رو تکون داد و دوباره چشمهاش رو بست درحالیکه یکی از دستاش روی شکمش بود.
بعد زویی نایل رو از لویی گرفت که به محض اینکه توی بغل زویی قرار گرفت شروع کرد به گریه کردن.
"بنظر میرسه اون به همین زودی بهت وابسته شده.من سعی میکنم کارش رو زود تموم کنم تا سریع تر برگرده توی بغلت."
DU LIEST GERADE
But I'm a boy {Mpreg} [ Persian Translation ]
Fanfiction"تبریک میگم اقای استایلز، شما حامله این!" "اما من پسرم!" "خب درسته... نه، نه از نظر تکنیکی" Written by @throughthedark97