بعد از اینکه زین و لیام رفتن هری یخ زده توی همون حالت موند درحالیکه به عکس توی دستش زل زده بود.زین درست میگفت، مهم نبود که هری چقدر اون بچه رو نمیخواست اون همیشه مخالف سقط جنین بود.
وقتی اون یهو از دهنش پرید که میخواد سقط کنه بخاطر این بود که داشت از روی ترس و وحشت حرف میزد.
اون حتی یادش میاد که یبار یه بچه ای رو دید و خیلی پیگیر بود درباره به سرپرستی گرفتن بچه ها، پس واضح بود، تنها انتخاب درست واسش این بود که نگهش داره.
هری نیاز داشت که بدونه تنها نیست.مطمئنا زین و لیام همونطور که گفته بودن پیشش بود اما این فرق میکرد،اونها فقط دوستاش بودن و مشخصا نمیتونستن همیشه اطرافش باشن که کمکش کنن.
اون به حمایت مامانش و جما نیاز داشت. میدونست که مامانش گفته بود که حمایتش میکنه ولی اگه هری بهش بگه که مطمئنا میخواد بچه اش رو نگه داره ممکن بود هنوزم همونطوری بمونه؟
اون با عکس توی دستش وایستاد و در رو باز کرد.از پله ها رفت پایین و کسی رو ندید ولی صدای تلوزیون رو از اتاق مامانش شنید پس رفت سمتش و در زد.
"من قبلا هم بهت گفتم که میتونی امشب بری بیرون جما حالا هم برو و هی سوال پرسیدن رو تموم کن قبل از اینکه نظرم عوض شه." آنه از پشت در داد زد.
هری با ترس در رو باز کرد.
"من..امم...منم. میتونم بیام داخل؟"
آنه تلوزیون رو خاموش کرد و بهش اشاره کرد که بیار بشینه کنارش.
هری خم شد وبجاش سرش رو روی پاهای آنه گذاشت همونطور که هنوزم به عکس سونوگرافی نگاه میکرد.
"مامان تو...تو ازم ناامید شدی؟"هری پرسید همونطور که اشک چشمهاش رو پر میکرد.
"هری توخودت میدونی، من نمیتونم بگم که ناامید شدم"اون گفت همونطور که به ارومی انگشتهاش رو بین موهای هری میکشید.مثل همیشه اون اینکار رو میکنه وقتی هری به آرامش نیاز داره.
"اینجوری نیست که من الان بخوام برات روضه بخونم که اگه محافظت میکردین از همچین اتفاقیم جلوگیری میشد، تو نمیدونستی که میتونی حامله شی، هیچکس نمیدونست،و من میدونم که هردوتون چه تو و چه لویی دفعخ اولتون بوده پس احتیاجی به محافظت نمیدیدن.شما پسرا خیلی عاشق همین پس این اینجوری نیست که این اتفاق حاصل رابطه های یک شبه باشه."
برای چند لحظه سکوت بود قبل از اینکه هری شروع کنه به صحبت کردن.
"من میخوام که نگهش دارم، نظرم عوض شد.من به سقط جنین اعتقادی ندارم و وقتی که گفتم میخوام سقط کنم فقط ترسیده بودم.شما باهاش مشکلی ندارین؟نمیخواید من و بیرون پرت کنید؟" هری با کمرویی گفت.
STAI LEGGENDO
But I'm a boy {Mpreg} [ Persian Translation ]
Fanfiction"تبریک میگم اقای استایلز، شما حامله این!" "اما من پسرم!" "خب درسته... نه، نه از نظر تکنیکی" Written by @throughthedark97