صبح از هیجان قبل از آلارم کرکننده گوشیم بیدار شدم . خدا رو شکر. یه حمله قلبی کمتر .به سقف خیره شدم تا به امروز فکر کنم ولی فکرم رفت جای دیگه . دیشب درست نخوابیدم . مامانم . رابین. خواهرم هیچ کدوم جواب تلفنشون رو ندادن . دارم کم کم نگران میشم . نکنه اتفاقی افتاده باشه .نه فکر بد نکن . نه نه نه . احتمالا تلفنشون خراب شده . آره . یهو همه با هم!! هان شاید طوفان یا بارندگی شده و انتن ها همگی پریده . همینه . مطمئنم .
ازروی تخت که بلند شدم صدای فنرها دوباره بلند شد . با عذاب وجدان به تخت خیره شدم و آروم گفتم هیش هیش چیزی نیست درست شو و با کف دست آروم تخت رو ناز کردم بلکه معجزه بشه و درست بشه . یه ذره دیگه نگاش کردم بعد راه افتادم سمت حمام . با سرخوشی یه اهنگ زمزمه میکردم و دوش میگرفتم . مطمئنم امروز دیگه همه چیز خوب پیش میره . اگر دسرهای منو بخورن عمرا نمیتونن ازش بگذرن .از حموم اومدم بیرون یه حوله دور کمرم بستم و مسواک رو برداشتم و متاسفانه مثل همیشه یه خروار خمیردندان گذاشتم روش . درنتیجه حدود سی ثانیه بعد کف خمیردندون تا ابروهام رسیده بود ! من یه کم هیجان زده مسواک میزنم برای همین همیشه کل صورتم درگیر میشه .
بالاخره از حمام اومدم بیرون و لباسام رو پوشیدم . قبل از رفتن یه نگاه به اتاق ساکت انداختم . درست میشه . همه چیز درست میشه .تا ابد تنها نمیمونم . بالاخره دوست پیدا میکنم . کار خوب . زندگیم راه میفته . مهم نیست تا الان چه قدر چرت بوده . از این به بعد قراره عالی بشه . همه خاطرات بد تو همون شهر میمونن . اینجا هنوز مثل کاغذ سفیده و پر میشه با چیزهای خوب. دیگه نوبت منه .
از اتاق زدم بیرون و رفتم پایین . پشت کانتر کسی نبود . چه عجب خون آشام رفته استراحت کنه .ولی چرا کسی جاش نیست .حالا از کی بپرسم مغازه ها کجان ؟ حالا نه که اگه اینجا بود جواب درست حسابی میداد ! میرم بیرون از مردم پرسون پرسون پیدا میکنم دیگه .
با خفت و خواری مغاره هایی که لازم رو داشتم رو پیدا کردم و خرید کردم .مردم چرا اینجوری ادرس میدن ؟خب وقتی بلد نیستی بگو نمیدونم . چرا میپیچونی ؟ دو نفر جوری ادرس دادن که رسما داشتم از خاک امریکا میفتادم بیرون .
با دست های پر برگشتم هتل . استرس داشتم که نکنه پسره نباشه اونجا و منو سرکار گذاشته باشه . اینقدر این اتفاق برام افتاده بود که داشتم از خودم تعجب میکردم چرا حرفش رو قبول کردم و خودم رو مچل کردم . ولی نمیتونستم ریسک کنم . باید به این پیشنهاد میچسبیدم .
مضطرب وارد هتل شدم و برای اولین بار با دیدن خون آشام نفس راحتی کشیدم . منو سرکار نزاشته بود . دیدی گفتم این شهر خوبه .
رفتم سمش رو سلام کردم . با تقلا یه دستم رو که پر از بسته های خرید بود آوردم بالا تا تکون بدم .
YOU ARE READING
I've waited so long...
Fanfictionزیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شف...