ساعت 12 که رفتم اشپزخونه کت در حال تمیز کاری بود
لو – صبح به خیر . البته ظهر به خیر . حالت چطوره ؟
ک- سلام اقای لویی .من خوبم ممنون . چرا اینقدر دیر بیدار شدی چیزی شده ؟
لو- نه دیر خوابیدم .حالم خوبه
هنوز به کت درباره هری نگفتم . به زودی باید بگم . ولی الان نه
سوپی که دیشب مت اورده بود گرم کردم . با یه لیوان آب و اب پرتقال بردم بالا . هری هنوز خواب بود
دستم رو گذاشتم رو پیشونیش . تبش پایین اومده بود .خوبه
لو- هری ...هری ..
چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد . یه چند لحظه بهم خیره بود تا اینکه یهو بلند شد نشست .
ه- فاااااااااک . خواب موندم . ب...(سرفه ) ...ببخشید . ساعت چنده ؟ خیلی ببخشید . نمیدونم چرا الارم گوشیم رو نشنیدم . ببخشید . الان میرم آشپزخونه.
تلاش کرد از تخت بلند بشه که با گذاشتن سینی رو پاش منصرفش کردم. صداش گرفته بود و یه کم رنگ پریده بود.
لو- غیر از حرف بدی که از دهنت خارج شد کار بد دیگه ای نکردی .دیشب حالت خوب نبود . چیزی یادت نیست ؟
ه- یادمه سردم بود . ( سرفه ) خسته بودم خوابیدم . این چیه ؟
لو- دیشب تبت بالا برد ولی الان بهتری . غذات رو بخور . باید قرص هات رو هم بخوری
یه نگاه به سینی کرد . یه نگاه به من
ه- مال منه ؟
لو- طبیعتا من غذای خودم رو نمیزارم تو سینی بیارم بزارم رو پای تو
ه- مال من ؟ برای من غذا اوردی ؟
چشمام رو چرخوندم . چرا اینقدر براش عجیبیه که کسی براش کاری بکنه .
رفتم رو صندلی کنار تخت نشستم و اشاره کردم بخوره
مردد اولین قاشق رو گذاشت دهنش و رو به من نیشش رو باز کرد .
ه- خوشمزه است .مرسی .....فااااااااااااااک . کار . ساعت چنده ؟
بلند شدم اروم زدم پس کله اش و برگشتم نشستم سر جام
لو- دفعه اخرت بود از چنین کلماتی استفاده میکنی . الان مریضی ازت میگذرم ولی یه بار دیگه تکرار کنی شدید تنبیه میشی. در اون مورد هم ، به اد زنگ زدم و گفتم سه روز نمیری سرکار . باید استراحت کنی
YOU ARE READING
I've waited so long...
Fanfictionزیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شف...