Part 40

7.8K 908 2.2K
                                    



هری

با اعتماد به نفس از اشپزخونه اومدم بیرون . بله من میتونم همه رو بازی بدم . خیلی کارم درسته . الان کاری کردم لویی باور کنه من با اسکاتم . اسکات رو هم کاری میکنم باور کنه دوستش دارم و اینا .. چه قدر پلید شدم من

رفتم سمت در و دیدم شارلوت اومد و داره با دارسی حرف میزنه

ه- سلام شارلوت . خوبی؟ خیلی ممنون قبول کردی مراقب دارسی باشی

ش- خواهش میکنم. ما دوتا کلی قراره بهمون خوش بگذره . مگه نه دارسی؟

د- آر

لبخندی زدم خم شدم سرش رو بوسیدم و بهش گفتم با شارلوت بهش خوش بگذره

ا- بریم هری ؟

ه- اره .

ا- دستت چی شده ؟ چرا اونطوری نگهش داشتی ؟

ه- چیز مهمی نیستی . یه کم ضرب دیده

ا- دکتر رفتی ؟

ه- اره . گفت بی حرکت نگهش دارم خوب میشه زود

ا- چرا اتل نبستی ؟

ه- چون ..چون نداشتم . بعدا میخرم

اسکات در رو باز کرد و اول صبر کرد من برم بیرون بعد خودش پشت سرم اومد

ا- خیلی خوشحال شدم که قبول کردی با هم بریم بیرون .

عذاب وجدان پیچید تو سینه ام .. نه نه هری قوی باش. پلید باش

ه- تو ادم خوبی به نظرم اومدی . فکر کردم باید یه شانسی بهت بدم

ا- و قول میدم پشیمون نشی

وقتی رسیدیم کنار ماشینش... ماشینش چه خفنه .. از اوناست که من خیلی دوست دارم ولی اسمش رو هم بلد نیستم . اخه زیاد تو کف اسم ماشین ها نیستم . همین که قیافه شون خوب باشه بسه

اومدم برم سوار بشم که دیدم اسکات جلوتر از من اومد و در ماشین رو برام باز کرد و با لبخند بهم نگاه کرد. یه کت و شلوار مشکی پوشیده با پیراهن سفید . یه کروات باریک مشکلی هم بسته .. و من حتی دکمه های یقه تی شرتم رو نبستم ..

چرا اینقدر خوبه ؟ من دارم ازش سوء استفاده میکنم .. خاک بر سرم

نشستم تو ماشین و اسکات قبل از اینکه در رو ببنده خم شد و کمربندم رو بست .

I've waited so long...حيث تعيش القصص. اكتشف الآن