ممنون از رای ها و نظرات :)
داستان هر یکشنبه و چهارشنبه شب اپدیت میشهاز خونه اش که بیرون اومدم دوباره شماره خونمون رو گرفتم . باید بهشون میگفتم خونه پیدا کردم . اونم چه خونه ای . اگه یه روز رفتم بهشت از خدا میخوام یه خونه همونجوری بهم بده . بدون قانون و هیچی
بازم کسی جواب نداد . عه
برگشتم هتل .نیت واستاد بود پشت کانتر و سرش تو گوشیش بود . سریع رفتم سمت اسانسور . هرچی کمتر منو ببینه کمتر ازار میده .
صبح قبل از الارم گوشی بیدار شدم باز . زل زدم به سقف . الان باید هیجان داشته باشم به خاطر شغل جدیدم و خونه جدیدم ولی ندارم .عوضش یه خروار استرس دارم . دلم میخواد برم زیر پتو و هیچ وقت در نیام. متنفرم از اینکه برم جاییکه همه از من بدشون میاد و اذیتم میکنن . انگار دوباره برگشتیم دبیرستان !
نفس عمیقی کشیدم و گفتم همه چیز درست میشه .دوش گرفتم و حاضر شدم . وسایلم رو جمع کردم و رفتم برای تسویه .کاش میشد پول رو میدادم یه کفتری چیزی ببره برای نیت.دستم رو کردم تو موهای مجعدم و از شدت درموندگی کشیدمشون .اخخخخ خداااا
تا اومدم برم سمت نیت دوباره داد زد که طرفش نرم .
ه-برای تسویه و تحویل کلید اتاق دارم میام جلو
سرش رو تکون داد و با اخم زل زد بهم . رفتم جلو و دست تکون دادم و سلام کردم . و خب جواب نداد طبیعتا .دلم میخواست هرچه زودتر از اونجا برم . تنها چیزی که من تو این همه سال یاد گرفتم اینه که وقتی کسی اذیتم میکنه فرار کنم. ممکنه بعضی ها بگن کار غلطیه و باید واستی و جواب بدی ولی کاملا این حرف از نظرم چرته .
وقتی سریع میشه رفت وخلاص شد برای چی باید موند و زجر کشید ؟
سریع پول ها رو دراوردم و با کلید اتاق گذاشتم جلوش .یه برگه گذاشت جلو امضا کردم. صبر کردم ببینم چیز دیگه ای هم هست یا نه
ن- چته دیگه ؟ برو گمشو
چرخیدم و رفتم .دوان دوان
یه روز کاری دیگه هم گذشت . غیر از اینکه 4 بار برام زیرپا گرفتن و من پخش زمین شدم و یه بار هم افتادم روی کیکی که 2 ساعت روش وقت گذاشته بودم ، اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد
بعد از کار رفتم رختکن وسایلم رو برداشتم و راه افتادم سمت خونه لویی . پیاده روی همیشه کمک میکنه اعصابم اروم بشه . خیلی خوبه که هرروز بعد از کار باید پیاده برگردم .از جلوی کلیسا که رد شد یه نگاه سریع بهش انداخت و بعد سریع به راهم ادامه دادم .
YOU ARE READING
I've waited so long...
Fanfictionزیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شف...