سریع چرخیدم و سعی کردم بلند بشم ولی سرم گیج رفت و تلو تلو خوردم .
- هی حالت خوبه ؟
- از پله افتادی ؟
- - مگه خونه بودی ؟ لویی گفت نیستی
فاااااااک . باید درستش کنم
ه- سلام . خوبم . ممنون. اره راستش سرم گیج رفت و از پله ها افتادم . لویی نمیدونست خونه ام . یه چند ساعت پیش اومدم خونه و یه راست رفتم اتاقم.
به لویی نگاه کردم ببینم از نظرش حرفم قانع کننده بوده یا نه. ولی نتونستم چیزی تشخیص بدم . چهره اش یه جوری بود انگار نگرانه
لو- مراقب خودت باش . احتمالا چون ناهار نخوردی سرت گیج رفته . اگه میدونستم خونه ای حتما صدات میکردم . راستی معرفی میکنم دوستام
فکر کنم لویی میخواد جلوی اینا بروز نده که رابطمون چطوریه. امیدوارم همین طوری ادامه بده تا ... تا ابدیت
یه یکی یکی شون اشاره کرد و اسمشون رو گفت . همه شون لبخند زدن و باهام دست دادن . پسرای خوبی به نظر میان
ه- منم هری ام . خوشوقتم
نایل دستم رو گرفت کشید سمتشون و گفت : بیا بیا . باید اشنا بشیم . دست انداخت دور گردنم و منو کشید سمت صندلی های کنار پیانو .
ن- چه موهات بامزه ان. فرهای خوشگلین . باید موهات رو بلند کنی .میشه بهشون دست بزنم ؟
ه - اره
ن- یکی از فرهای موهام رو گرفت و کشید
ز- نکش بچه . از همین اول نشون نده چه قدر وحشی هستی
خندیدم و گفتم اشکالی نداره
لیام رو کرد به لویی و گفت براش یه چیز شیرین بیار بخوره . شاید فشارش افتاده که اینطوری شده .
لویی سری تکون داد و رفت سمت اشپزخونه
زین به بیرون اشاره کرد و گفت: هنوز بارون میاد . مسخره . چرا تموم نمیشه
لی- ببخشید که پاییزه
ز- نمیبخشم . اولا از بارون بدم میاد . دوما چرا اینقدر زود میگذره روزها .دیروز بهار بود . الان پاییز . دو روز دیگه هم بنگ سال نو
ن- البته قبلش بنگ تولد لویی بعد بنگ سال نو
ه- بنگ تولد لویی مگه کی هست ؟
YOU ARE READING
I've waited so long...
Fanfictionزیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شف...