لویی:
وقتی رسیدیم خونه . شونه های هری یه کم ریلکس شد . فکر کنم اینجا احساس ارامش میکنه .خدا رو شکر
کمکش کردم بره بالا تو اتاقش و پیشنهاد کردم دوش بگیره تا حالش بهتر بشه . سری تکون داد و رفت تو حمام . بعد از بسته شدن در پشت سرش . رو تختش نشستم . چرا هرچی اتفاق بده برای این بچه میفته ؟ من .. نیک ..
به بیرون نگاه کردم . هوا ابر بود و نم نم بارون میومد . رفتم تو کمدش تا براش لباس دربیارم . در کمدش رو باز کردم یه خروار کادو اونجا بود . با چشمای گرد به اون همه کادو نگاه کردم . بابانوئل بار سورتمه اش رو اینجا خالی کرده ؟
نشستم و یکشون رو برداشتم . کادو شده بود و روش نوشته شده بود " مامان " .. یکی دیگه برداشتم " مامان " " جما " " لویی " "لویی" " زین " .. با دیدن کادوی بعدی خونم یخ زد " نیک " بغل اسمش هم قلب گذاشته بود .. اون نیک حروم زاده . . کاری میکنم تو زندان بپوسه و هر روز بلایی سرش بیاد که سر هری آورد .
همه کادوها رو ریختم بیرون و کادوهای نیک رو از بینشون جدا کردم .نمیخوام هری با دیدنشون بهم بریزه .
لباس های هری رو برداشتم گذاشتم رو تخت و کادوهای نیک رو از اتاق بردم بیرون . بعدا یه فکر درموردشون میکنم .
هری :
بدون هیچ حرکتی زیر دوش ایستاده بودم . حتی انرژی نداشتم دستم رو تکون بدم . اگه لویی نگفته بود خودم عمرا نمیومدم دوش بگیرم . فقط دلم میخواد بخوابم .. بخوابم و دیگه بلند نشم ..
چشمم رو باز کردم و سرم رو چرخوندم و به تیغی که روی کابینت کنار دستشویی بود نگاه کردم . یه لحظه و همه چیز تمومه . همه شرمساری ها و حقارت ها.
فقط یه برش کوچیک
یه برش عمیق
همه از دستم راحت میشن
کافیه به اون تیغ برسم
همه چیز حل میشه
من که تو زندگی کسی مهم نیستم .هیچ کس ناراحت نمیشه
تا اومدم پام رو بلند کنم برم سمتش صدای در حموم بلند شد
لو- هری ؟ عجله کن . بچه ها میخوان شب بیان . من کمک لازم دارم . بدون تو نمیتونم چیزی اماده کنم
نفسم رو با نا امیدی دادم بیرون . اخرین نگاه رو به تیغ کردم و سرم رو چرخوندم و شامپو رو برداشتم
YOU ARE READING
I've waited so long...
Fanfictionزیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شف...