هری
صبح که بیدار شدم تا چند دقیقه گیج بودم و داشتم تلاش میکردم بفهمم چرا خونه نیستم که یهو دارسی از پشت پرید رو سر و کله ام و همه چیز یادم اومد .
پ- صبح به خیر
ه- صپهببهر
د- دلاااااام اری
لبخند کم جونی زدم و دارسی رو از شونه ام اوردم پایین
ه- سلام بچه . چطوری؟
د- توووووب
پ- انگار دوتا نسخه هری وجود داره. یکی کوچیک یکی بزرگ
لبخندم پررنگ تر شد
ه- واقعا شبیه منه ؟ انگار واقعا پدر دختریم ؟
پ- شماها واقعا پدر دخترین . بهترین پدر دختر دنیا
د- آآآآآر
خندیدم و دارسی رو محکم بغل کردم
د- په شدم . نتن
پ- هری بچه رو نچلون . بیاید صبحانه بخورید . گفتم بیارن تو اتاق . واقعا هتل خیلی خوبیه با این کرایه ارزون
با پدر و دارسی صبحانه خوردیم . پدر پرواز داشت و باید میرفت فرودگاه . قرار شد اول اونو ببریم بعد دارسی رو ببرم مهدکودک
نمیخواستم پدر بره .به خصوص با اومدن لویی . نمیخوام تو یه خونه باهاش باشم ..فکر کنه من بی کسم بعد دوباره اذی..هااااااااااا فهمیدم چیکار کنم .
یه نقشه خیلی بد و پلید و بی تربیتیه . پدرروحانی اگر بفهمه ناراحت میشه . ولی باید انجامش بدم . نمیزارم لویی دوباره باهام بازی کنه . فقط اون وسط ممکنه یه بلا ملایی هم سر خودم بیاد .ریسکه ولی من حاضرم بپذیرمش فقط باید حواسم به یه سری چیزها باشه و یه سری کارها رو نکنم . همین
پ- هری ؟
ه- بله ؟
پ- تو...منظورم اون پسره که هی خرابکاری میکنه قراره دوباره کاری بکنه ؟
آب دهنم رو قورت دادم و سرتکون دادم
ه- چطور؟
پ- آخه قیافه اش یه جوریه که انگار داره یه نقشه بد میکشه
ه- عه.. چیز... نگران نباش.. بهش میگم حواسش رو جمع کنه . مشکلی پیش نمیاد
YOU ARE READING
I've waited so long...
Fanfictionزیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شف...