Part 39

8.3K 949 2.6K
                                    



هری

صبح که بیدار شدم تا چند دقیقه گیج بودم و داشتم تلاش میکردم بفهمم چرا خونه نیستم که یهو دارسی از پشت پرید رو سر و کله ام و همه چیز یادم اومد .

پ- صبح به خیر

ه- صپهببهر

د- دلاااااام اری

لبخند کم جونی زدم و دارسی رو از شونه ام اوردم پایین

ه- سلام بچه . چطوری؟

د- توووووب

پ- انگار دوتا نسخه هری وجود داره. یکی کوچیک یکی بزرگ

لبخندم پررنگ تر شد

ه- واقعا شبیه منه ؟ انگار واقعا پدر دختریم ؟

پ- شماها واقعا پدر دخترین . بهترین پدر دختر دنیا

د- آآآآآر

خندیدم و دارسی رو محکم بغل کردم

د- په شدم . نتن

پ- هری بچه رو نچلون . بیاید صبحانه بخورید . گفتم بیارن تو اتاق . واقعا هتل خیلی خوبیه با این کرایه ارزون

با پدر و دارسی صبحانه خوردیم . پدر پرواز داشت و باید میرفت فرودگاه . قرار شد اول اونو ببریم بعد دارسی رو ببرم مهدکودک

نمیخواستم پدر بره .به خصوص با اومدن لویی . نمیخوام تو یه خونه باهاش باشم ..فکر کنه من بی کسم بعد دوباره اذی..هااااااااااا فهمیدم چیکار کنم .

یه نقشه خیلی بد و پلید و بی تربیتیه . پدرروحانی اگر بفهمه ناراحت میشه . ولی باید انجامش بدم . نمیزارم لویی دوباره باهام بازی کنه . فقط اون وسط ممکنه یه بلا ملایی هم سر خودم بیاد .ریسکه ولی من حاضرم بپذیرمش فقط باید حواسم به یه سری چیزها باشه و یه سری کارها رو نکنم . همین

پ- هری ؟

ه- بله ؟

پ- تو...منظورم اون پسره که هی خرابکاری میکنه قراره دوباره کاری بکنه ؟

آب دهنم رو قورت دادم و سرتکون دادم

ه- چطور؟

پ- آخه قیافه اش یه جوریه که انگار داره یه نقشه بد میکشه

ه- عه.. چیز... نگران نباش.. بهش میگم حواسش رو جمع کنه . مشکلی پیش نمیاد

I've waited so long...Where stories live. Discover now