هری
صبح روز بعد دارسی یه کم بد اخلاق بود چون وقتی فهمیدم پاش درد میکنه گفتم کلاس تکواندو نره . اونم دوباره باهام قهر کرد و کلا روشو بهم نمیکرد . حتی موقعی هم که میخواستم لباس تنش کنم پشت بهم نشست و با کلی پیچیدگی موفق شدم لباساش رو تنش کنم .هرچقدر هم باهاش حرف زدم جواب نداد .خیلی حس بدیه که باهام قهره ولی میترسم بره کلاش و پاش بدتر بشه . بهش گفتم عصر باهم میریم بیرون میریم بستنی میخوریم ولی انگار نه انگار .
وقتی هم با لویی بردیمش مهدکودک باهام خداحافظی نکرد و یه راست رفت تو ..میدونم همه بچه ها یه موقع هایی اینجوری میشن و بداخلاقی میکنن ولی بازم نزدیک بود گریه ام بگیره . لویی بهم گفت کار درستی کردم وباید پاش واستم و نظرم رو عوض نکنم . احتمالا اون با فردی همچین مشکلاتی نداره .لویی خیلی پدر خوبیه . حاضر هرکاری برای بچه اش بکنه . در ضمن پولدار هم هست و میتونه همه چیز براش بخره . همه کاری هم بلده . خوب شد فردی رو نیاورد اینجا وگرنه دارسی میفهمید و بیشتر از من بدش میومد .
لویی من رو رسوند محل کارم و بهم گفت اخم هام رو باز کنم و بخندم چون تا عصر دارسی همه چیز یادش رفته . ولی من میدونم اون بچه عمرا نمیزاه اب خوش از گلوی من پایین بره .
سرکار بد نبود . هم سرمون خیلی شلوغ بود و من وقت نکردم به غصه ام فکر کنم هم بچه ها کلی شوخی کردند و شعر خوندن و باعث شدن کلا روحیه ام عوض بشه .
عصر با لبخند رفتیم دنبال دارسی ولی وقتی اومد بیرون و من رو دید دوباره اخم هاش رفت تو هم .میدونستم!
لویی اروم پام رو نوازش کرد و گفت اگر سلامتیش برام مهمه باید بداخلاقیش رو تحمل کنم .من یه پدرم و پدرها تصمیماتی میگیرن که معمولا هیچ کس باهاشون حال نمیکنه ولی لازمن
تو راه خونه یه سکوت مزخرف برقرار بود که لویی با پرسیدن تابلوهایی که میدیدم برهمش زد . هر تابلویی که میرسیدیم ازم میپرسید معنیش چیه ؟ و وقتی اشتباه جواب میدادم درستش رو برام میگفت و توضیح میداد . تا برسیم خونه چندتا تابلو رو یاد گرفتم
دارسی ناهارش رو تو مهد خورده بود برای همین رفت تو اتاقش استراحت کنه و من و لویی رفتیم اشپزخونه ناهار بخوریم .وقتی تنها شدیم من یادم اومد این هنوز انتقامش رو نگرفته ویهو ترسم گرفت .صندلی رو سه بار چک کردم بعد نشستم . لیوان ابی رو که برام گذاشته بود رو که اصلا نخوردم و غذا رو صبر کردم اول خودش بخوره بعد من یه محتاطانه شروع کردم به خوردن . تمام مدت هم چشمم به لویی بود که یهو کاری نکنه . کاش زودتر کاری که میخواد بکنه رو بکنه و تموم بشه بره . این انتظار و ترسش از همه چیز بدتره . و درسته بهش گفتم خلاقیت نداره ولی خب ..داره . اون ایده چندش اورش برای خراب کردن دوش حمام خیلی جالب بود . کاش زودتر به ذهن خودم رسیده بود .البته من اگر بودم طعم دهنده غذا نمیریختم . از این رنگ های جوهری که پاک نمیشه میریختم و کلا سر تا پا رنگش میکردم . بنفش ! یا سبز اینجوری شبیه ادم فضایی ها میشد . ای میخندیدیم . ..
YOU ARE READING
I've waited so long...
Fanfictionزیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شف...