هری
امروز دنیل میاد اینجا .من و لویی و دنیل .. خیلی قراره خوش بگذره !
وقتی داشتم از سرکار برمیگشتم هم دلم میخواست تند تند برم که لویی و دنیل با هم تنها نباشن هم دلم میخواست راه کش بیاد و من هیچ وقت نرسم . دیدن اون دوتا کنار همدیگه ...شکنجه است . شکنجه روانی ذهنی روحی جنی ..بابا اونا با همین خوابیدن !!! لخت !!!!
من دوست پسر لوییم و هنوز اونو کامل ندیدم بعد اون وقت این دختره ...
وقتی لویی دعوتش کرد بیاد باهامون زندگی کنه کپ کردم . اصلا انتظارش رو نداشتم ولی کاری از دستم برنمیومد . اونجا خونه من نبود که منم تو تصمیم گیری سهم داشته باشم . در ضمن لویی حق داشت . یکی باید میبود تا مراقب دنیل باشه . ولی از فکر اینکه اونا صبح ها با هم تنهان قلبم ناراحت میشه .
قسمت بدتر ماجرا اینه که منم عصرها باهاش تنهام !
بالاخره رسیدم خونه . هیچ کس هیچ کجا نبود که بشه دید رفتم طبقه بالا و صداشون رو از تو اتاق مهمان ..اتاق دنیل شنیدم .بدو بدو رفتم در رو باز کردم و پریدم تو
د- تو چرا مثل وحشی ها وارد هرجا میشی
لو- دنیل !
د- راست میگم دیگه
دنیل رو صندلی کنار تخت نشسته بود و لویی داشت لباس هاش رو براش تو کمد اویزون میکرد .
ه- سلام
لو- سلام عزیزم .خوبی ؟ خسته نباشی
نیشم باز شد . سرم رو تکون دادم و رفتم گونه اش رو بوسیدم
د- اهم اهم
ه- چیه ؟
د- هیچی . فقط اینقدر بفهم که جلوی همه هرکاری نکنی . همین
ه- من هرکاری نکردم . در ضمن تو اگه اخلاقیات برات مهم بود با کسی که یکی دیگه رو دوست داری نمیخوابیدی
د- به تو..
لو- هی . بس کنید . شما قراره چندماه با هم زندگی کنید . سعی کنید با هم دوست بشید تا این دوران برای همه جهنم نشه
د- بهش بگو مواظب حرف زدنش باشه
لو- باشه . تو اروم باش. استرس و ناراحتی برات خوب نیست . هری برو تو اتاقت
ه- ولی...
لو- برو عزیزم . منم الان میام
YOU ARE READING
I've waited so long...
Fanfictionزیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند این افراد، یک حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتند که آنها را پر از شف...