Part 34

8.5K 929 3.7K
                                    



لویی

دوباره سرم رو پایین اوردم و به نقطه روی گوشیم خیره شدم . از صبح همینجا رو نشون داده و الان عصره . چرا هری از خونه بیرون نرفته ؟ چرا سرکار نرفته ؟

نکنه مریض شده ؟ هری هیچ وقت بدون دلیل خونه نمیمونه.

یه بار دیگه به ساختمان نگاه کردم . نباید برم داخلش. هری نباید منو ببینه .اونم بعد از کارهایی که کردم .نباید بیشتر از این ازارش بدم .ولی اگر حالش بد باشه و کمک لازم داشته باشه چی ؟

با قدم های نامطمئن از خیابان گذشتم و رفتم داخل ساختمان . کلید داشتم .اروم در رو باز کردم و رفتم تو .

همه جا ساکت و اروم بود .کسی خونه نبود..وسایل هری هم نبود ...نه ....نه

با قدم های لرزون جلو رفتم .رو کانتر اشپزخونه یه کاغذ سفید تا شده بود بلندش که کردم یه چیزی از لاش سر خورد اومد پایین .. گردنبد هری

اشک هام رو پس زدم ،گردنبند رو برداشتم و تو مشتم گرفتم ...اون رفته ...برای همیشه .. و من نمیتونم پیداش کنم

دیگه نمیتونستم سرپا بایستم همون جا نشستم و به کانتر تکیه دادم ..کاغذ رو اروم باز کردم و با دیدن دست خط هری بغضم ترکید .دستم رو گرفتم جلوی دهنم تا صدام درنیاد

.


لویی عزیز

نمیدونم اصلا این نامه رو میخونی یا نه . احتمالا نه . من خیلی وقته برات یه چیز فراموش شده ام

ولی من دوست داشتم برای بار اخر باهات حرف بزنم

متاسفم که زودتر از زندگیت نرفتم . بارها بهت گفتم من خنگ نیستم ..ولی حالا دیگه میتونم راستش رو بهت بگم ..هستم .. .خیلی چیزها رو متوجه نمیشم ..مثلا اینکه وقتی بپری تو اب خود به خود شنا یاد نمیگیری ...یا اینکه کی بفهمی تو زندگی یه نفر زیادی هستی .

احتمالا روزهای زیادی از خواب بیدار شدی و با دیدن من کلافه سرتکون دادی و پیش خودت گفتی این چرا نمیفهمه باید بره ..

من نفهمیدم... هرچند فکر کنم اگر میفهمیدم هم نمیتونستم با پای خودم برم بیرون ..اونجا اولین جایی بود که من به عنوان خونه قبولش داشتم . ..امن بود .. تو رو داشت ..

عاشق تو شدن بهترین اتفاق عمرم بود ... و من تا اخر دنیا بابتش از خدا ممنونم ..

I've waited so long...Where stories live. Discover now