دوشنبه باید دوباره به بیمارستان میرفتی
هری عزیز،
علی رغم اینکه تو بهم گفتی خیلی زشت و ترسناک به نظر میرسی،
من فکر میکنم خیلی زیبا و جذابی
حتی بدون اون موهای فرفریِ احمقانه ات
چشم هات
دارن تغییر رنگ میدن
این بخاطره اینه که ناراحتی چون خیلی زود میری
یا اینکه مرگ داره زندگیت رو ازت دور میکنه؟باعشق،
ابی.سه شنبه اومدم ببینمت ولی حتی نمیتونستی تکون بخوری
چهار شنبه دکترا بهم گفتن زمانت تقریبا تموم شده
پنج شنبه همو بوسیدیم و تو بهم گفتی دوستم داری
جمعه ازت پرسیدم دلت بیشتر از همه برای چی تنگ میشه
و تو گفتی دلت برای چشمام تنگ میشه
شنبه نمیتونستی از تخت بیرون بیای
پس من وسایلم رو تو یه کیف جمع کردم و تو بیمارستان موندم
یک شنبه نامه ات رو بهم دادی
ابی عزیز،
پایان نزدیکه
و آرزو میکنم وقت بیشتری داشتیم
و آرزو میکنم میتونستیم برای آخرین بار عشق بازی کنیم
ولی بدنم خیلی خسته ست
و آرزو میکنم میتونستم بهت بگم چقدر زیاد دوستت دارم
ولی دهنم خیلی خشکه
و بیشتر از همه آرزو میکنم میتونستم تو اون چشمای زیبات خیره بشم
ولی به زور میتونم فقط گاهی اوقات ناپدید شدن خورشید رو ببینم
نمیدونم به اندازه ی کافی برای هم خوب بودیم یا نه
ولی میدونم
اگه با هم آشنا نشده بودیم
احتمالا هردومون تا الان مرده بودیمهری تو.
Mahshid.
YOU ARE READING
disorder ➳ h.s. (persian translation)
Short Story" من با بیماری روانیم یا نقص هام توصیف نشدم بلکه با جوری که زنده موندم و پیروز شدم توصیف شدم "