چند ساعتی هست که بیدارم
نمی تونم تکون بخورم
انگار همه ی استخوان هامو شکوندن و پرتم کردن رو تخت
امروز باید برای رفتن به تور آماده شم ولی به نظر قرار نیست سر وقت به پرواز برسم
صدای گوشیم بلند شد
از روی پا تختی برش داشتم و جواب دادم.
دیرم شده ولی مهم نیست ...
مسیج هامو باز کردم.
صفحه ی چتشو آوردم و تایپ کردم "صبح بخیر پرتی ... "
چشمم به آخرین پیامی که فرستادم افتاد
"موفق باشی ؛ برات بهترین هارو آرزو میکنم"
پیامم رو پاک کردم ما دیگه با هم حرف نمی زنیم...
YOU ARE READING
We don't talk anymore
Short StoryWe don't talk anymore Like we used to do We don't love anymore What was all of it for? cover by: @_zazi_