part5,liam

620 126 5
                                    

هودی سفیدی که برام خریده بود رو تنم کردم و کلاهشو روی سرم کشیدم.
دستمال گردنی که از هری گرفته بودم رو دور دهنم بستم و دوراز چشم بچه ها رفتم بیرون.
نفس کشیدن زیر دستمال گردن واقعا سخت بود.
واقعا حس خوبی بود که نگاه های پر از قضاوت رو روی خودت حس نکنی یا گریه ی یه عالمه دختر که درک نمی کنن تو نمی تونی با همشون عکس بگیری رو توی گوش هات نداشته باشی.
هدفون هامو روی گوشام کشیدم و آهنگ جدیدش رو پلی کردم.
با تصور اینکه با کت و شلوار طوسی توی موزیک ویدیو و چمدون به دست داره توی خیابون راه میره،پیش می رفتم.
من واقعا می دیدمش. زینی رو توی همه ی خیابونا می دیدم.
ققل گوشیمو باز کردم و وارد مسیج هام شدم "ترک جدید محشره زینی!من عاشق صداتم"
چشمم به آخرین پیامم افتاد و خیس شدن چشمامو حس کردم.
پیامم رو پاک کردم.
دیگه ندارمش.
ما دیگه با هم حرف نمی زنیم

We don't talk anymoreWhere stories live. Discover now