part6,zayn

568 123 4
                                    

توی یه کافه نشستم و به وضوح
دوربین های لعنتی پاپاراتزی هارو می دیدم که روی من زوم شده بودن.
رم همشون آماده ی پر شدن از عکسای منو این دختره بود.
بالاخره اومد
" جیجی حدید"
ما با هم حرف نمی زدیم و من وانمود می کردم اون شیرین ترین موجودیه که تا حالا دیدم در حالی که با دو گونی قند نمی شد قورتش داد.
چیزی که می خواستیم اتفاق افتاد
" زیجی"
حالا از نظر رسانه ها یه رابطه به شمار می رفت
زندگیمو تسلیم یه عده آشغال کردم تا برام تصمیم بگیرن فقط چون کسی که عاشقشم،دوستم نداره.
گوشیمو بر داشتم و وارد مسیج هام شدم
"هنوز می تونیم همدیگرو نجات بدیم،من هنوز دوست دارم"
ترسیدم مخالفت کنه.
سریع پیامم رو پاک کردم و سرمو توی بالشم فرو کردم تا هر چه قدر می تونم داد بزنم؛
داد بزنم دوسش دارم.
ولی ما دیگه با هم حرف نمی زنیم

We don't talk anymoreOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz