مدت زیادیه که بیدارم ولی قدرت تکون خوردن ندارم
همه جام بی حس شده و مطمئنم پاهام خواب رفتن ولی حسشون نمیکنم
خیلی دیر شده.
باید قبل از اینکه لویی به خاطر دیر رفتن سر صحنه سرم خراب شه حاضر شم.
صدای گوشیم بلند شد
از روی پا تختی برش داشتم و جواب دادم
باید بریم ولی مهم نیست ...
مسیج هارو باز کردم
صفحه ی چتشو آوردم و تایپ کردم
"... صبح بخیر عشق"
چشمم به آخرین پیامی که فرستاده بودم افتاد
"متاسفم ... دوست دارم ولی"
پیامم رو پاک کردم . ما دیگه با هم حرف نمی زنیم
YOU ARE READING
We don't talk anymore
Short StoryWe don't talk anymore Like we used to do We don't love anymore What was all of it for? cover by: @_zazi_