"دينگ دينگ دينگ"
از توى تخت بلند شدم و به سمت حموم رفتم و يه دوش سريع گرفتم،ساعت روى ديوار 7:30 رو نشون ميداد يعنى هنوز يك ساعت وقت دارم كه آماده بشمبعد از اينكه موهاى مشكيه بلندمو صاف كردم رفتم سمت كمد و لباسمو انتخاب كردم، تصميم گرفتم يه تاپ تنگ مشكى و شلوار جين جذب با كت چرم بپوشم و إز زير كمد كفش پاشنه بلندمو دراوردم، اِليس صبح زودتر رفت و گفت منو ساعت 8:40 توى استارباكس ميبينه
بعد إز پياده روى كوتاه تا استارباكس اليس رو داخل پيشه يكى إز ميزا ديدم
"هى الى"
"الى؟"
اليس با قيافه متعجب پرسيد
"اره خب من برات اسم گذاشتم"
"پس منم بهت ميگم كِى"
با يه لبخند جوابشو دادم و رفتم تا قهوه ام رو بگيرموقتى قهومو گرفتم و رفتم سمت كلاس فرانسوى كلاس تقريبا پر شده بود، رديف آخر چندتا صندلى مونده بود و من به سمت اونا رفتم
"پسسسسسست"
سرمو چرخوندم و با يه جفت چشم آبى روبرو شدم با موهاى زرد كه يه لبخند بزرگ روى لبش بود
"تو بايد جديد باشى"
للحجه ايرلندى بامزه اى داشت ،من سرمو تكون دادم دوباره تمركزمو گذاشتم روى درس ولى اون دوباره شروع كرد به حرف زدن
"من نايلم"
"كيل"
اون يه لبخند دندون نما تحويلم داد و گفت
"خب كيل بعد كلاس ميبينمت"
و دوباره تمركزمو گذاشتم روى كلاسبعد از كلاس منو نايل كلى باهم حرف زديم و فهميديم بيشتره كلاسامون باهمه، من با نايل احساس راحتى ميكنم ولى بايد يادم باشه چيزى از گذشتم نگم
كلاس بعدى ما ادبيات بود، منو نايل باهم به سمت كلاس رفتيم و روى صندلى هاى رديف عقب نشستيم. وستاى كلاس وقتى پروفسور داشت راجع عشق در جنگ جهانى دوم حرف ميزد در يهو باز شد و يه پسر پر تتو با موهاى قهوه اى فر اومد داخل
"استايز اين دفعه چندمته كه انقدر دير مياى"
"كار پيش اومده بود "
يه نيشخند روى لبش و عينك رى بن بالاى سرش بود و با پاهاى بلندش خيلى تند حركت كرد و اومد رديف جلوى من نشست، ولى يهو برگشت سمت من و نيشخندش بزرگ تَر شد، من ابرومو بردم بالا ولى اون همچنان بدون اينكه چيزى بگه خنديد
"چيه؟"
"يه احمق دوست پيدا كرده"
نيشخنده بزرگى زد و برگشت سره كارش.بعد از كلاس منو نايل رفتيم كافه،من مثل هميشه قهومو سفارش دادم و رفتم نشستم پيش نايل
"من هيچى راج..."
نايل حرفش نصفه موند و به پشت من خيره شد، من سرمو چرخوندم ، عاليه!همون پسرى كه سر كلاس دير اومد داره مياد سمتم
"هى آآه"
پشت گردنشو خاروندو نيشخند زد
"اسمم كيله"
"خب كيل برنامت براى امشب چيه؟"
" نميدونم، چطور؟"
"امشب مهمونى دعوتى خونه من ساعت ٧ آدرسو برات ميفرستم"
بدون اينكه چيز ديگه اى بگه رفت، من برگشتم سمت نايل
نايل داشت با تعجب بهم نگاه ميكرد، بعد از چند دقيقه شروع كرد به حرف زدن
"تو واقعا ميخواى برى؟"
نميدونستم برم يا نه ، ولى چون جديدم فكر كنم بتونم توى مهمونى آدمارو بشناسم و 'دوست' پيدا كنم
"فكر كنم بهتره برم به مهمونى"
"كيل من نميگم نرو ولى هرى آدم خوبى نيست"نايل هيچى از گذشته اى من نميدونه و اون فكر ميكنه من دختر خوبيم واو
"هرى؟..."
"همون كه به مهمونى دعوتت كرد، هرى، هرى استايلز. كِى حواست به خودت باشه خواهش ميكنم"
"نايل من بچه نيستم ولى باشه"بعد از اينكه خدافظى كرديم هركودوم به سمت خونه هامون رفتيم