"يعنى بيرون نميريم؟" ابرومو بالا انداختم و به هرى نگاه كردم. هرى سرشو تكون داد و اخم كرد " نه، كيل من واقعا متاسفم، من ميخواستم ببرمت بيرون اما-" حرف هرى رو با بوسيدنش قطع كردم. ميدونستم ريسكه بخاطر اينكه حوله هر لحظه ممكنه بيوفته.
هرى سريع دستاشو دوره كمرم حلقه كرد و منو به خودش نزديك كرد.لبمو گاز گرفت به نشونه اينكه ميخواد زبونشو وارد دهنم كنه. من دهنمو بيشتر باز كردم و زبون هرى بلافاصله وارد دهنم شد. زبونامون به خوبى باهم بازى كردن.
هرى دستمام كه حوله رو گرفته بودن و گرفت توى دستاش، حله افتاد روى زمين.
سعى كردم دستامو از دستاش در بيارم ولى دستامو محكم گرفته بود، لبامونو از هم جدا كردم و سريع حوله رو برداشتم و به طرف حموم دويدم.وقتى درو بستم ميتونستم صداى خنده هاى هرى رو بشنوم، اخم كردم و بلند داد زدم " هرى أصلا چيز با مزه اى نيست!" هرى بعد از اينكه خندش تموم شد جواب داد " ولى بايد قيافتو ميديدى! فاك خيلى خنده دار بود" و شروع كرد به خنديدن.
واقعا فكر ميكنه بامزس؟ جدى ميخواد اين بازيه مسخره رو با من رآه بندازه؟ خب استايلز، آدم اشتباهيو براى اينكار انتخاب كردى. بهت نشون ميدم. حوله رو گذاشتم توى رختچرك و درو باز كردم. ميدونستم لختم و احساس خوبى نداشتم؛ ولى ميخواستم به هرى نشون بدم كه من هم ميتونم بازى كنم باهاش
با اعتماد به نفس از حموم اومدم بيرون، ميدونستم هرى بهم خيره شده ولى بهش توجه نكردم. به سمت تخت رفتم لباس زيرم رو برداشتم و به آرومى پوشيدمشون. ميدونستم با اين كار دارم هرى رو عذاب ميدم. وقتى كارم تموم شد برگشتم و هرى رو نگاه كردم. قيافش واقعا خنده دار بود، انگار روح ديده
"چيزى شده؟" خيلى عادى پرسيدم، انگار چيزى نشده. خب واقعا هم نشده بود، فقط هرى منو لخت ديده بود،همين.
"ن-نه" سرشو تكون داد و به هرجايى نگاه كرد به جز من، من بلند خنديدم و به طرف هرى رفت. يكى از دستامو روى شونش و اون يكي رو زيره چونش.سرشو بلند كردم و مجبورش كردم توى چشمام نگاه كنه "دوست كوچولوت اون پايين چيز هاى ديگه اى ميگه ولى" روى نوك پام بلند شدم و توى گوشش زمزمه كردم.
هرى يه نفس ضعيف كشيد ولى تكون نخورد، ميتونستم حس كنم چقدر ناراحته از اينكه كنترول نداره روى من، من اونى هستم كه داره كنترولش ميكنه.
آروم دستمو از زيره چونش برداشتم و به سمت شلوارش بردم، دقيقا همونجايى كه دوست كوچولوش بود دستمو نگه داشتم. ميتونستم حس كنم هرى نفس هاش دارن عميق و تند ميشن."بسه" هرى به سختى كلمه هارو بين نفساش زمزمه كرد، وقتى به صورتش نگاه كردم ديدم چشماش بستس و دستاشو مشت كرده. دوباره خم شدم و توى گوشش گفتم
"ولى دوست كوچولوت دلش بيشتر از اينا ميخواد" و دستمو روى شلوارش فشار دادم.