" تو اينجا چيكار ميكنى؟"
با نفرت بهش نگاه كردم و منتظر جوابش شدم
"كيل كودوم گورى بودى؟ من تمام اين دوروبرو دنبالت گشتم! واقعا داشتم عقلمو از دست ميدادم!"
هرى دستاشو توى هوا برد و شروع به داد زدن كرد، چرا داره يجورى رفتار ميكنه انگار دوست پسرمه يا حتى من براش مهمم؟"هرى يجورى رفتار نكن انگار من مهمم يا اهميت ميدى، من بچه نيستم و ميتونم از خودم مراقبت كنم!"
با تمام قدرت سرش جيغ زدم، وقتى بهش نگاه كردم هرى داشت با تعجب نگام ميكرد" من بايد برم توى اتاق جين"
الى گفت و از اتاق بيرون رفت، مرسى كه منو با آدمى كه ازش متنفرم تنها گذاشتى!
"كيل ميدونم —-"
"هرى نميخوام هيچى بشنوم، ميشه تنهام بذارى؟لطفا، امشب زيادى اتفاق افتاده برام"
روى تختم نشستم و سرمو توى دستام گذاشتم، بغض توى گلوم داره منو ميكشه، نميخوام هرى ببينه چقدر ميتونم شكننده باشم
" كى من واقعا معذرت ميخوام من مست بودم و نميدونستم چى دارم ميگم"
هرى روى تخت كنار من نشست و با يك حركت جفتمونو سوپرايز كرد
اون منو بلند كرد و گذاشت روى پاش و داستاشو گذاشت، دستاشو دور كمرم حلقه كرد و منو محكم تو بقلش نگه داشت
توى اون لحظه من از دستش دادم و شروع كردم به گريه كردن جورو كه بدنم ميلرزيد و هيچ كنترولى روش نداشتم
"شششش اروم چيزى نيست"
هرى همش همينو توى گوشم زمزمه ميكرد و موهامو نوازش ميكرد
چى شد كه به اينجا رسيديم؟ ما از هم متنفر بوديم و حالا من روى پاش نشستم و دارم گريه ميكنم!
همين باعث شد گريم شدت بگيره و تبديل بشه به حمله
"فاك كى حالت خوبه؟ چرا دارى انقدر ميلرزى؟ كى اگه اين يه شوخيه ميشه تمومش كنى من واقعا نميدونم چيكار كنم!"
ميتونم بشنوم هرى كم كم داره نگران تَر ميشه و داره دستو پاشو گم ميكنه
هر چقدر ميخوام جواب بدم نميشه، انگار تمام كلمات از ذهنم پريده و زبونمو از دست دادم
" شت كى لطفا يه چيزى بگو لطفا يه چيزى از خودت نشون بده"
هرى بلند داد زِد ، من واقعا دارم سعى ميكنم به چيزى بگم ولى نميتونم، نميشه!
كم كم احساس كردم چشمام داره بسته ميشه و بدنم داره تمام انرژيشو از دست ميده
"كى، نه نه چشماتو نبند من نميدونم چيكار كنم كى لطفا!"
هرى توى گوشم داد زدم و دستشو كشيد روى صورتم، ديگه نميتونم تحمل كنم، ديگه بدنم خسته شده، بعد از چندبار آروم پلك زدن چشمام آروم روى هم رفت و همه جا سياه شد