5_trouble

118 15 0
                                    

نفس نفس می زد بی تاب بود . می دونست چه کوفتی رو نیاز داره .یه سوزش و..... بالاخره همون  پایان همیشگی .
________
مایا چشم های سرخ شدش رو مالید ،از دیشب فکرش مشغول بود امروز اخرین امتحانش بود و این یعنی نزدیک شدن به مسافرتش .هودی سیاه گشادی که  که به پوست سفیدش می اومد رو تو تنش صاف کرد . روی صندلیش نشسته بود و داشت جواب های امتحانو می نوشت . با عصبانیت پوفی کشید تقریبا نصف برگه رو جواب نداده بود . چند دقیقه ای گذشت و از سر ناچاری برگه رو به معلم تحویل داد بیرون کلاس دوستش ملیسا منتظرش بود .ملیسا یه دختر قد بلند با موهای نارنجی و چشم های مشکی بود
ملیسا یه نگاه به سر تا پای مایا انداخت و در حالی که داشت دماغشو چین میداد گفت : چرا اینطوری لباس پوشیدی لباست خیلی گشاده ،دختری مثل تو باید لباس های تنگ بپوشه تا هیکلش قشنگ معلوم شه
_ولم کن ملیسا من با لباسای تنگ راحت نیستم
_اوه خدا  ،من همیشه لباس های تنگ میپوشم و باهاش خیلی هم راحتم یذره روشنفکر تر شو انقدر مثل مامان بزرگ ها رفتار نکن
_روشنفکری به معنی جنده بودن نیست
ملیسا در حالی که بهش برخورده بود گفت_یعنی به من داری میگی جنده ؟
و بعد  در حالی که قهر کرده بود راهشو از مایا جدا کرد. مایا که بخاطر قضیه سفر بی حوصله بود فقط تکیه شو از دیوار برداشت  و بدون توجه به ملیسا  به بیرون مدرسه حرکت کرد به درک که ملیسا ناراحت شده بود نوع پوشش اون  هیچ ربطی به ملیسا نداشت شایدم مایا زیاده روی کرده بود به هر حال این جور دعواها بین اون دوتا عادی شده بود.
تو راه به حرف های مادرش فکر میکرد مادرش بهش گفته بود که قراره برن پیش نامزد ناتائیل بمونن درحقیقت نامزد قبلیش.مایا اون مردو زیاد به یاد نداشت وقتی اون رو ملاقات کرده بود فقط 12سال داشت . احساس خوبی نسبت به افامت تو خونه اون نداشت از اینکه سر بار یکی باشه بدش می اومد در ضمن اون مرد چرا باید مایا و مادرشو تو خونش قبول میکرد وقتی که دیگه هیچ ارتباطی با اون ها نداشت.

after you(H.S)Where stories live. Discover now