سیدنی شهر قشنگی بود . نامزد خواهرشم خب یجورایی یه تختش کم بود موقعی که مایا و مادرش رنگ خونشو زدن مایا یه مرد قد بلند با موهای اشفته ؛ شلوار راحتی که یه ورش پایین تر بود دید.مرد با دستپاچگی دست مادرشو می فشرد و از دیدنشون ابراز خوش حالی میکرد.مایا
با دیدنش یاد بابالنگ دراز افتاد لبخند کوچیکی زد و برای پنهان کرنش صورتشو به سمت پایین خم کرد.
چند روز اول مسافرت براش عجیب بود .هری،نامزد خواهرش براش غریبه محسوب می شد و نمی تونست باهاش گرم بگیره .دومین چیز ازاردهنده
هم پچ پچ های مامانش و هری بود که به محض دیدن مایا صحبتو عوض میکردن که بازم هری این بخش ماجرا رو خراب میکرد مثل دفعه قبل که وقتی مایا پرسید در مورد چی داشتن حرف میزدن سریع سرشو چرخوند وگفت درباره اینکه چرا پنگوئن ها زانو ندارن یه بحث عمیق با مادرش داره .
مایا با صدایی که از اشپزخونه می اومد از اتاقش دل کند و به اشپزخونه رفت .
هری رو دید در حالی که موهاشو بسته و تقریبا رو کل کابینت ها اثری از آرده و کلی ظرف کثیف دور و بر هریه.
_داری چیکار میکنی
هری با دستپاچگی سمت مایا برگشت دستشو به سمت گردنش برد و همون جا نگهش داشت
_داشتم سعی میکردم صبحونه استرالیایی با کمی پن کیک درست کنم
_مگه صبحونه استرالیایی تست و مارمالاد نیست؟اسون نیستش یخورده؟
_ولی نه وقتی که میخای به عالی ترین صورت درستش کنی
مایا صدایی به نشونه تایید از خودش دراورد
هری ناگهان با صدای بم اما اروم گفت:میدونی،ناتائیل عاشق غذاهایی بود که من درست میکردم . زیاد پیش می اومد که غذای من یا بسوزه یا بدمزه شه ، به اینجا حرفش که رسید لبخند ارومی زد انگا غرق خاطرات گذشتش بود و متوجه حضور مایا نبود ؛هری ادمه داد اما همیشه اون غذاهای مزخرفو میخورد و میگفت تو درک نمی کنی مهم نیست که غذای تو چه مزه ای شده مهم اینه که تو اونو برام درست کردی
YOU ARE READING
after you(H.S)
Fanfictionداستان تابستونی دختری که قراره چیزای جدیدو تجربه کنه مثل موتور سواری رو پل دویدن بدون کفش زیر بارون، رفتن به مسافرت با یه ماشین کلاسیک قدیمی و خوردن قهوه تو کافه کوچیک بلو رز و شایدم...... عشق