1_ the past is in the past

264 19 1
                                    

می گن گذشته ها گذشته ادما میرن و میان .اما اونا نمی دونن بعضی چیزا تا ابد باهاتان .
یکسال از نبود خواهر عزیزم ناتائیل گذشته همه اعضای خانواده ام غمگینن و بالشت من هر شب لعنتی خیسه اما یه روز افتابی آغاز تغییر زندگیم بود.
یه روز دیگه هوا عجیبی تو اتاق بود با اینکه بازم مثل همیشه هوا10درجه بود .
از پله ها پایین اومدم ، صدای حرف زدن پدر مادرم می اومد اروم حرف میزدن و انگار روی یه موضوع اختلاف داشتن ،حرف های همدیگرو پشت سر هم قطع میکردن ،با دیدنم هر دو ساکت شدن .
مشکوک بهشون نگاه کردم و ابرومو بالا انداختم
با شک و کشیده گفتم : شما دوتا چیزی رو دارین از من پنهان میکنین؟
هردوشون با دستپاچگی بهم نگاه کردن و با یه لحن فیک گفتن نه .
شونمو بالا انداختم و به راهم ادامه دادم ، بعد مرگ ناتائیل من خیلی وقت بود که حوصله نداشتم .آه ناتائیل خواهر دوست داشتتی من با چشمای ابیش و خند های زیباش.
یادم میاد هر وقت که دروغ میگفت چشم های اسمونیش همه چی رو لو میداد با به یاد اوردن نبودش زهر خند زدم؛امیدوار بودن برای بودن اون جز یه ارزوی پوچ و توخالی چیزی نبود.
_

_____________
فقط میخوام بگم که روال داستان غمگین نیست و دو یا سه قسمت دیگه هم هری وارد میشه
و نکته دوم اینه که شخضیت های داستان من قرار نیس با یه نگاه عاشق هم شن
امیدوارم از داستان لذت ببرین .mady×_×

after you(H.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang