با حس کشیده شدن چیزی روی گونه اش از خواب پرید اما چشماش رو باز نکرد. سرش رو تکونی داد و غرغر نرمی از بین لباش خارج شد.
دوباره همون جسم قبلی کشیده شد به گونه اش.
-ایش...بیکنی نکن...امروز تنها روز تعطیلمه...غذات تو ظرفه...برو بخور...بذار بخوابم...
غرغر کنان گفت و سعی کرد سرش رو ببره زیر پتو.
-ا...اما در بسته اس مستر...چطوری برم بیرون!؟
-پس دندون رو جیگر بذار تا...
چند ثانیه طول کشید تا چان متوجه شه الان یکی بهش جواب داده. چشماش به گشادترین حالت ممکنه باز شدن و گردنش رو خیلی اروم چرخوند تا کنارش رو نگاه کنه.
با دیدن سمت دیگه خودش جیغ نچندان مردونه ای از گلوش در رفت و طوری عقب پرید که با باسن فرود اومد روی زمین درحالی که پاهای کشیده اش هنوز روی تخت بود.
روی تخت یه پسر با جثه ظریف و چشمای پاپی شکل نشسته بود.
موهای عسلی رنگش به معنای واقعی به هم ریخته بودن و لب پایینش رو با حالت بامزه ای بیرون داده بود و چان رو نگاه میکرد...
و نکته دیگه که چان رو سکته داد این بود که پسره لخت بود و تنها چیزی که باعث میشد چشمای چان به جاهایی که نمیخواست نیافته ملافه هایی بود که پسره دور خودش پیچیده بود.
-تـ...تــ....تـ...تو دیگه چه کوفتی هستی؟ تو تخت من چیکار میکنی؟
چان بعد کلی تقلا موفق شد بلاخره به حرف بیاد.
پسره اخم بامزه ای کرد.
-مستر...خودت دیشب گفتی بیکنی میتونه پیشت بخوابه!
چان ابروهاش رو بالا داد و یه کم پسره رو نگاه کرد.
چطوری اومده بود تو خونه اش؟ یعنی از دیوونه خونه فرار کرده بود؟ اما قیافه اش که به دیوونه ها نمیخورد....تازه این اطراف هم بیمارستان روانی ای نبود...اما همین که لخت اومده بود تو تخت یکی دیگه گواه براین بود که عقلش مشکل داره.
-چطوری اومدی اینجا؟
با عصبانیت پرسید و پاهاش رو از روی تخت برداشت و همینطور که باسن اش رو مالش میداد بلند شد وایساد.
پسره فقط گیج نگاش کرد.
چان هوفی کشید.
-کری؟ میگم تو خونه من با این وضع چه غلطی میکنی؟
پسره از داد چان خودش رو یه کم جمع کرد.
-مستر خودش گفت که بیکنی میتونه تو تخت اش بخوابه...خودش بغلش کرد اوردش اینجا...
چان با شنیدن اسم بیکن دلش هری ریخت.
سگ اش کجا بود؟ نکنه این روانی کشته بودش؟ تازه اون لحظه بود که متوجه شد قلاده قرمز رنگ سگ اش دور گردن پسره جا خوش کرده و تنها چیزیه که تن اشه.
YOU ARE READING
My little Miracle🐶 [ Book #1 of Miracle series☄ ]
Fantasyچانیول پسر جوونیه که تو روابط عشقیش همیشه بدشانسه و زندگیش توی رابطه های شکست خورده و یه اپارتمان خالی خلاصه میشه... تنها نقطه روشن زندگی چانیول سگ کوچولوش بیکن ئه که همیشه با ذوق منتظرشه... و یه روز یه معجزه اتفاق میوفته وقتی چانیول چشماش رو باز می...