-همینا بود؟
مغازه دار پرسید و چان با لبخند بزرگی تند تند سر تکون داد. تقریبا هر خوراکی ای رو که بک موقع دیدنش تو تلویزیون واکنشی نشون داده بود خریده بود.
بعد از اتفاقی که صبح بین اشون افتاده بود تا حالا که داشت برمیگشت خونه یه لحظه هم لبخند از لباش جدا نشده بود. انگار که دنیا رو کادوپیچ کرده بودن و تو قالب موجود کوچولویی به اسم بکهیون داده بودن به چانیول.
برای اولین بار مطمئن بود که حس هاش یه طرفه نیست!
بک هم اون رو صادقانه دوست داشت...شاید هنوز نمیدونست دوست داشتن مدل های مختلف داره اما عشق عشق بود و چان به همه نوعش از سمت بک راضی بود.
حتی اگه وقتی سر درمیاورد دیگه نمیخواست رابطه این مدلی با چان داشته باشه! همین که چان رو دوست داشت کافی بود!
با قدمهای بلند از مغازه زد بیرون و در حالی که پلاستیک رو تو دستش تاب میداد بقیه راهش رو تا خونه قدم زد.
دلش میخواست قیافه ذوق زده بک موقع دیدن این خوراکی ها رو ببینه.
بک هربار که چان براش یه چیزی میخرید ذوق میکرد و میپرید روش و همین باعث میشد چان بخواد همش به این کار ادامه بده.
بیشترین ذوق رو وقتی کرده بود که چان بردش فروشگاه و براش لباس خرید. اگرچه که اون خرید تبدیل شد به یکی از پشیمونی های زندگی چان.
بک تبدیل شد به یه توله سگ در قالب انسان!
هی از این مغازه میدوید تو اون مغازه! بلند بلند و ذوق مرگ راجب اجناس نظر میداد و با دست اشاره میکرد و بعد میدوید بیرون و چان درحالی که گوشاش از خجالت قرمز شده بود پشت سرش خم میشد و معذرت میخواست و میدوید دنبال بک بیرون.
با یاداوردی اون روز خنده کوچیکی کرد و رمز در رو زد و رفت تو. توقع داشت مثل همیشه بکهیون بدو بدو بیاد استقبالش اما خبری نشد و چان با اینکه علتی برای نگرانی نداشت اما استرس گرفت.
تند تند کفشاش رو دراورد و دوید سمت سالن اما با دیدن بک که جلوی تلویزیون روی مبل خوابش برده بود نفس راحتی کشید. کیسه خرید رو گذاشت روی اپن.
رفت سمت مبل و جلوی روی زانو نشست. بک با معصومانه ترین حالت ممکن خواب بود. چان کنترل رو که جلوی مبل روی زمین افتاده بود برداشت و تلوزیون رو خاموش کرد.
-باید اتاق بخوابی...
زیر لب گفت و خواست دست ببره زیر کمر بک که پلکای بک تکون خورد و بیدار شد.
چان از اینکه بیدار شده مخفیانه خوشحال شد.
-بیدار شدی؟
YOU ARE READING
My little Miracle🐶 [ Book #1 of Miracle series☄ ]
Fantasyچانیول پسر جوونیه که تو روابط عشقیش همیشه بدشانسه و زندگیش توی رابطه های شکست خورده و یه اپارتمان خالی خلاصه میشه... تنها نقطه روشن زندگی چانیول سگ کوچولوش بیکن ئه که همیشه با ذوق منتظرشه... و یه روز یه معجزه اتفاق میوفته وقتی چانیول چشماش رو باز می...