Part 3

6.2K 1.1K 154
                                    

بعد از گذروندن یه هفته با بکهیون چان فهمیده بود که داشتن یه ادم که فکر میکنه حیوون خونگیته میتونه به مراتب سختتر از داشتن یه حیوون خونگی واقعی باشه!

بیکن کوچولو و جمع و جور بود اما بکهیون مسلما ازش بزرگتر بود اما این قضیه ظاهرا برای خودش مهم نبود چون هنوز هم مثل یه سگ کوچولو رفتار میکرد و همین دیروز فقط در طول روز تقریبا شیش بار پریده رو چان و اخرین بار هم وقتی بود که چان از خستگی سرو کله زدن باهاش روی مبل از حال رفته بود و بکیهون تصمیم گرفته بود که جالبه اگه بپره روی سینه چان و باعث شده بود چان برای یه لحظه نور انتهای تونل رو ببینه و تا دم مرگ بره.

بعد از چقدر مصیبت موفق شده بود یه سری چیزهای پیش پا افتاده به بک یاد بده و حالا بک میتونست خودش درها رو باز کنه. از یخچال خوراکی برداره و بره دست شویی ( چان برای اموزش این پارت تقریبا حدود بیست بار تا مرز کوبیدن سرش به دیوار پیش رفته بود!)

یه دور هم بک رو یه حموم نصفه نیمه فرستاده بود...اما بک تو این زمینه سرتقی میکرد و چان هنوز نتونسته بود درست بهش یاد بده چطوری خودش حموم کنه اما حاضر نبود دوتایی برن حموم!

چان روزای پیش رو مرخصی گرفته بود و امروز که با کلی نگرانی برای بار اول بک رو تو خونه تنها گذاشته بود و اومده بود سرکار بعد از گذشت چند ساعت فهمیده بود به طور عجیبی دلش برای اون کوچولوی دردسر که عین چسب بهش میچسبه تنگ شده.

بک درسته تبدیل به یه ادم شده بود اما هنوزم عین یه پاپی چان رو کل روز همه جای خونه دنبال میکرد و حتی وقتی چان از دست شویی میومد بیرون میدید بک جلوی در عین بچه ها با پاهای پرانتزی نشسته وزل زده به در تا چان بیاد بیرون.

بنابراین وقتی کارش تو استودیوش تموم شد برای اولین بار تو زندگی اش داشت واسه برگشتن به خونه بال بال میزد.

تند تند دفترچه موسیقی و لپ تاپش رو چپوند تو کوله اش و ژاکتش رو قاپید و هول هولی با دوستش خداحافظی کرد و با سر از ساختمون زد بیرون.

تمام مدتی که داشت به سمت خونه رانندگی میکرد هیجان زده بود.

میخواست بدونه پاپی کوچولوش، البته شاید بهتر بود دیگه پاپی کوچولو صداش نکنه، در طول روز چیکار کرده.

ماشین رو توی پارکینگ مجتمع پارک کرد و با قدمای بلند خودش رو رسوند به اسانسور و تمام مدتی که داشت با بی قراری بالا رفتن شماره های طبقه ها رو نگاه میکرد به این فکر کرد که کاش سر راهش یه چیزی برای خوشحال کردن بکهیون خریده بود...مثلا خوراکی هایی که حالا میتونست امتحان کنه و قبلا براش ضرر داشتن ...یه چی مثل شکلات!

جلوی در اپارتمانش که رسید تند تند رمز رو وارد کرد و درو هل داد همین که در باز شد و چان وارد شد صدای قدمهایی از سالن شنید که اینبار دیگه صدای پنجه های یه پاپی نبودن بلکه برای یه ادم بودن!

My little Miracle🐶 [ Book #1 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now