Part 5

6.3K 1.1K 222
                                    

-گفتم که نمیشه بک!

-چرا نمیشه؟ بکهیون میخواد همراه مستر بیاد سر کار! میخواد کار و زندگی داشته باشه!

چان سعی کرد بک رو که امروز به طور عجیبی اویزونتر از همیشه شده بود هل بده تو خونه تا بتونه در رو ببنده اما موفق نشد و بک حتی اومد جلوتر.

-من دارم میرم سر کار ! نمیرم که عشق و حال! حوصله ات سر میره...چیزی نیست که تماشا کنی!

-مستر رو تماشا میکنم!

بک با قاطعیت گفت.

-فاک بکهیون... نگو مستر! و اینکه من فیلم سینمایی نیستم که تماشام کنی!

این مستر گفتن بک تازگی ها جدا از اینکه حس میکرد یه روز ابروش رو میبره باعث میشد بدون اینکه بخواد داغ کنه. ( بکهیون زد پسر پاکم رو منحرف کرد -_-)

با درموندگی دستاش رو بین موهاش کشید.

بکهیون لباش رو دوباره اویزون کرد و با چشمایی که دوباره حالت یه پاپی لگدخورده زیر بارون رو داشت خیره شد بهش.

چان دلش میخواست گریه کنه. اصلا توانایی رد کردن این نگاه بک رو نداشت.

اومد جلو و اروم گونه اش رو نوازش کرد.

-اینجوری نکن عزیزم...قول میدم سری بعد ببرمت...امروز سختمه.

بک ناراحت سرش رو پایین انداخت و چان نتونست تحمل کنه و بغلش کرد طوری که پاهای بک از زمین فاصله گرفتن.

-قهر نکن باهام کوچولوی من...

-بکهیون وقتی مستر نیست دلش براش تنگ میشه...

چان بوسه ای به موهاش زد.

-منم دلم واسه پاپی کوچولوم تنگ میشه...اما اگه خوب کارم رو انجام ندم میندازنم بیرون...تو که نمیخوای من بیکار شم؟

بک اروم سری به نشونه نه تکون داد. چان لبخندی زد و بک رو گذاشت زمین و عقب عقب از در رفت بیرون.

-بهت زنگ میزنم باشه؟

بک با لبای اویزون سر تکون داد. چان داشت درو میبست که یهو توجه اش به در اپارتمان بغلی جلب شد.

یه پسر قد بلند و یه پسری که کوتاه تر ازش بودن جلو در داشتن انگار که اونجا اتاق خوابشون باشه همدیگه رو میبوسیدن!

چان ادمی نبود که به این چیزها زل بزنه اما شوکه شده بود پس همینطوری خشکش زد و متوجه کله کوچولوی بک که از زیر دستش که روی چارچوب بود اومد بیرون تا جهت نگاه چان رو تعقیب کنه نشد.

چان بعد چند ثانیه متوجه بک شد که داشت با تمام وجود این صحنه خاک به سری رو دنبال میکرد و از جا پرید.

My little Miracle🐶 [ Book #1 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now