Part one

2.7K 100 10
                                    

Before

وقتى كه بچه بود هميشه به اين فكر ميكرد كه به چه كسى قراره تبديل بشه
شايد يه پليس، يا يه معلم. دوست مامان، ونس، چندتا كتاب در مورد شغل ها براش خونده بود و اين بنظر براش جالب ميومد. اما پسر از توانايى هاى خودش چيزى نميدونست، اون هيچ استعدادى نداشت.
اون نميتونست مثل جاس، يكى از بچه هاى مدرسه، اواز بخونه، اون مثل گلا نميتونست اعداد رو جمع و تفريق كنه، اون حتى به زور ميتونست جلوى همكلاسى هاش صحبت كنه، برخلاف كالوين كه به بامزه بودن و پرحرف بودن مشهور بود.

تنها كارى كه دوست داشت انجام بده خوندن كتاب هايى بود كه منتظر ميموند ونس هر هفته براش بياره.
هر هفته يك كتاب. بعضى وقتا بيشتر، بعضى وقتا كمتر.
اون خيلى حوصله اش سر ميرفت وقتى ونس نميومد، مجبور ميشد كتابهاى قديمى مورد علاقش رو بخونه.
اما اون يادگرفت كه به اون مرد مهربونى كه هر هفته با يه كتاب تو دستش پيشش ميومد اعتماد كنه.

پسر بزرگ تر شد، قد كشيده تر شد، باهوش تر شد. كتابها از هفته اى يبار به دوهفته يبار تغيير كردن.
پدر مادرش هم عوض شده بودن.
صداى پدرش بلندتر ميشد و روز به روز كثيف تر ميشد، مادرش خسته و خسته تر ميشد و گريه هاش هر شب فضاى خونه رو پر ميكرد.
بوى سيگار كل خونه كوچيكشون رو گرفته بود. ظرفهاى شكسته كل سينك رو پر كرده بودن و بوى ويسكى توى نفس هاى پدرش بود. هرچقدر ميگذشت اون بيشتر فراموش ميكرد كه پدرش واقعا چه شكلى بوده.
ونس بيشتر اونجا ميومد و اون خيلى كم متوجه شد كه گريه هاى مادرش عوض شده.

اون يه سرى دوست هم پيدا كرد، خب در واقع يه دوست.
دوستش از اون محله رفت، و اون به خودش زحمت نداد تا دوست جديد پيدا كنه. اون حس ميكرد به دوست نياز نداره. از اينكه تنها باشه مشكلى نداشت.

اون مردهايى كه اون شب اومدن، يه چيز عميقى رو تو اعماق وجودش عوض كردن. ديدن اتفاقى كه براى مامانش افتاد اونو به يه ادم سخت تبديل كرد، خشم و عصبانيت اونقدر وجودشو گرفته بود كه باباش كسى جز يه غريبه براش نبود. خيلى زود پدرش از تلو تلو خوردن تو خونه كوچيكشون دست برداشت، اون رفت. و پسر راحت شد. ديگه خبرى از بوى ويسكى و وسايل شكسته و سوراخ هاى توى ديوار نبود. تنها چيزى كه اون باقى گذاشت يه پسر بدون پدر و يه سالن پذيرايى پر از پاكت هاى سيگار بود.

پسر از مزه سيگار هاى باقى مونده روى زبونش خوشش نميومد، اما از اينكه دودش ريه هاش رو پر ميكرد و نفسش رو ميگرفت حس خوبى بهش دست ميداد.
اون همه سيگارهايى كه مونده بود رو كشيد و بيشتر هم خريد. اون يه سرى دوست هم پيدا كرد، البته اگر كه يك گروه از ادماى وحشى و خلافكار كه فقط دردسر درست ميكنن رو بشه دوست صدا كرد.

اون شروع كرد به دير اومدن به خونه و گفتن دروغاى مصلحتى و شوخى هاى بى ازارى كه با اون پسر بچه هاى شر انجام ميداد تبديل به جرم هاى سنگين شد.
اونا به يه چيز تاريك تبديل شدن، چيزى كه همشون ميدونستن اشتباهه، بدترين نوع اشتباه بودن، اما فكر ميكردن كه فقط دارن خوش ميگذرونن. اونا مشهور شده بودن و نميتونستن از ادرنالينى كه از حس قدرتشون ميگرفتن دست بكشن.
با هر معصوميتى كه ميگرفتن، بيشتر احساس غرور ميكردن و تشنه تر ميشدن و به همون ميزان حد و مرزهاشون كمتر ميشد.

Before [persian Translation]Where stories live. Discover now