وقتى كه اون دختر وارد روياهاى شبانه اش شد، اون خيلى ترسيد. اون دختر داشت تمام وجود اون پسر رو غرق ميكرد. اون از كارايى كه اون دختر ميتونست باهاش بكنه ميترسيد. اون نميخواست كه بهش اجازه بده، اما قدرت جنگيدن در برابرش رو هم نداشت. اون هميشه خودشو يه آدم قوى ميدونست، درست مثل يه فرمانروا كه به همه چى سلطه داره، اما وقتى اون دختر اومد، تاج و تختش رو ازش گرفت.
منتظر موندم تا در اتاق تسا باز شه و مامان و دوست پسرش از اينجا برن. دقيقه ها گذشت و من شروع كردم به سوال پرسيدن از خودم.
من چرا منتظرشم؟ وقتى مهموناش رفتن اصلا چى بايد بهش بگم؟ اصلا اون ميخواد كه با من حرف بزنه؟ شايد اگه ازش بخاطر اينكه گذاشتم منو ببوسه معذرت خواهى كنم، باهام حرف بزنه. و ممكنه همه مشكلامونو حل كنه.بالاخره در اتاقش باز شد و مامانش با يه نگاه غرور آميز به من كه به در اتاق بغلى تكيه داده بودم از كنارم رد شد. پشت سرش، تسا اومد بيرون و محكم به دوست پسرش چسبيده بود.
روى پاهام وايسادم، مطمعن نبودم چى بايد بگم، اما احساس ميكردم بايد يه كارى كنم، يه چيزى بگم."ما داريم ميريم تو شهر"
تسا بهم بگفت
و من بجز سر تكون دادن و از جلوى راهشون كنار رفتن چيكار ميتونستم بكنم؟نميتونستم به تسا كه دستاى دوست پسرشو گرفته بود نگاه نكنم. اون گونه هاش قرمز شده و خودشو قايم ميكنه و مامانش فيك ترين لبخندى كه تو عمرم ديدم رو بهم زد.
"من واقعا از اون پسره خوشم نمياد"
شنيدم آقاى راجرز گفت.
"منم همينطور"
تسا جوابشو داد.
كه خيليم خوبه، چون منم ازش خوشم نمياد.وقتى كه سوار ماشينم شدم، موبايلم توى جا ليوانىِ ماشين ويبره رفت. برش داشتم و اسم مولى رو روى صفحه ديدم، جواب دادم.
اون فقط يه كلمه گفت "مو كِشى" و بعد قطع كرد.پنج دقيقه بعد بدون در زدن وارد اپارتمان مولى شدم. هم اتاقيش بهم نگاه كرد و دود سيگارشو داد بيرون. سفيدى چشماش زير حجم زيادى از ريمل محو شده بود، يه پُك ديگه از سيگارش كشيد.
"تو اتاقشه"
مولى روى تخت دراز كشيده بود و سرش به بالاى تختش كه پر از بالشاى كوچيك بود چسبيده بود، پاهاى لختش رو باز كرده بود. اتاقش كوچيكه، ديواراى آبى كمرنگ اتاقش با عكساى مجله هاى مد پر شده كه اكثرا سياه و سفيدن.
تختش در دورترين نقطه از در قرار گرفته و اتاقش هيچ پنجره اى نداره. متنفرم ازينكه تو يه اتاق بدون پنجره گير بيوفتم. عجيب نيس كه اون هيچوقت تو اتاقش نميمونه.طورى روى تختش نشسته بود كه منتظرم بود تا بهش ملحق شم. موهاى صورتيش به صورت شلخته بالاى سرش جمع شده.
YOU ARE READING
Before [persian Translation]
Fanfictionترجمه كتاب Before, كتاب چهارم سرى كتابهاى After گذشته هرى و آينده هسا✨♥️