Five

1K 67 35
                                    

اون يه شب از خواب بيدار شد. ماه ها بعد از اينكه با اون اشنا شده بود. چرخيد تا بدنشو كنار بدن خودش پيدا كنه. پاهاش دور پاهاى اون پيچيده بود. هيچ وقت تا حالا همچين چيزى رو حس نكرده بود. دردش كمتر شده بود اما قلب و ذهنش درست كار نميكردن. اون هيچ تجربه اى از اينجور چيزا نداشت. اون ميخواست از خواب بيدارش كنه، ميخواست اونشب گناهانش رو به فرشته اش اعتراف كنه. اما درست همون لحظه اى كه ميخواست ازش طلب بخشش كنه اون از خواب بيدار شد...و اون قدرتى كه براى اعتراف پيدا كرده بود با ديدن چشمهاش از بين رفت.
اون يه بزدل دروغگو بود و خودشم اينو ميدونست. اون فقط ميتونست اميدوار باشه كه اون بهش رحم كنه. وقتى چشمهاش تو چشمهاى اون قفل شد يه وزن سنگينى روى سينه اش حس كرد. اون نميتونست ذهنيتى كه ازش تو ذهن اون شكل گرفته بود رو نابود كنه. اما اون از آينده وحشت داشت. چون همونطور كه تو بچگيش يادگرفته بود "هر دروغى كه توى تاريكى ساخته بشه؛ به غول بزرگى از حقيقت توى روشنايى تبديل ميشه."

صداى خنده و پارس يه سگ منو از خواب سه ساعتم پروند. به هرحال من هيچوقت ساعت خواب درست حسابى ندارم ولى ترجيح ميدم يكم ارامش تو راهروعا باشه و باتوجه به اين كه الان صبح دوشنبه اس و من ساعت... سمت گوشيم رفتم تا ساعتو چك كنم
٨:٤٣
فاك داره ديرم ميشه. كمتر از نيم ساعت وقت دارم تا به كلاسم برسم و چرا يه سگ كوفتى داره تو اين خونه پارس ميكنه؟

شلوار جين مشكى ديشبو از روى زمين برداشتم و به سختى كشيدمش بالا. پاهاى من زياد از حد درازن و من نميتونم بدون اينكه شبيه يه احمق فاكى بنظر نيام يه جين راحت تر بپوشم.

ديشب كليدامو انداخته بودم روى زمين تا مجبور نباشم از بين انبوهى از تيشرتاى مشكى و جيناى كثيف و زمين پر از جوراب پيداشون كنم.

راهمو از بين علاتمهاى كه از پارتى ديشب مونده بود باز كردم و رفتم پايين. لويى دستشو سمتم تكون داد. چشماش پف كرده بود و يه نوشيدنى انرژى زا دستش بود.

"خيلى حس گوهى دارم مرد"

لويى زيرلبش غريد و سعى كرد لبخند بزنه.

اون هميشه لبخند ميزنه، منم هميشه به اين فكر ميكنم كه "هميشه لبخند زدن" چه حسى ميتونه داشته باشه.

"تو كار درستو ميكنى، اينكه مشروب نميخورى"

بهم گفت و سمت يخچال رفت و بطرى شيرو دراورد و يه راست از بطريش سر كشيد.

"اره خوبه"

سرمو تكون دادم و اون لبخند زد و دوباره از بطرى شير خورد. اشپزخونه كم كم داشت توسط اعضاى خونه مجردى پر ميشد. و از اونجايى كه من عضو نشست هاى دوستانشون نيستم يه تيكه پيتزا از روى كابينت كه احتمالا يه مست احمق ديشب تصميم گرفته بود ساعت ٣ صبح ده تا سفارش بده رو برداشتم و از خونه رفتم بيرون.

Before [persian Translation]Where stories live. Discover now