كامنت خواستين ميتونين بزارينا تعارف نكنين توروخدا 😐😂✨
-----------------------------------------فردا صبح، اصلا حال اينكه برم سر كلاس رو نداشتم. پس به جاش رفتم سمت اتاق استف. احتمالا اون هنوز خوابه، اما من حوصله ام سررفته و اتاق استف نسبت به بقيه بچه ها به كلاس بعديم نزديك تره. بهش تكست دادم و گفتم كه دارم ميرم اونجا، اما منتظر جوابش نموندم.
راهروى اون ساختمون قديمى تقريبا خالى بود، فقط چندنفر درحالى كه تو دستاشون پر از كتاب بود با عجله اينور اونور ميرفتن.
در زدم تا يوقت به خانوم پريم سكته قلبى ندم، وقتى هيچ صدايى نيومد من به اين معنى دونستم كه با كليدى كه استف بهم داده بود درو باز كنم.
براى اينكه از به خواب رفتن روى تخت خيلى خيلى مرتب استف جلوگيرى كنم خودمو سرگرم عوض كردن كانال هاى تلويزيون كردم. همونطور كه يه دكتر داشت با دوتا احمق درباره ازدواج حرف ميزد يهو در باز شد و هم اتاقى استف با عجله اومد تو. اون بدنشو با يه حوله خيس پوشونده بود و موهاى بلند و خيسش به طرز خنده دارى به صورتش چسبيده بود. چشماش از تعجب گشاد شده بود. تلويزيونو خاموش كردم و بهش زل زدم
"امم... استف كجاست؟"
اون تقريبا جيغ زد. به زمين نگاه كرد بعد به من نگاه كرد و دوباره برگشت رو زمين.
من به خجالتش لبخند زدم و ساكت موندم"شنيدى چى گفتم؟ ازت پرسيدم استف كجاست."
صداش الان نرم تر بود، مؤدبانه تر.
لبخندم بيشتر شد"نميدونم"
اون داشت تو جاش تكون ميخورد. ميتونم حدس بزنم از بس محكم گرفته بود حوله رو نزديك بود تو دستاش پاره شه.
تلويزيونو روشن كردم و توجام نشستم."خب؟ تو ميتونى برى تا من بتونم لباس بپوشم؟"
امكان نداره من از اينجا برم، اونم دقيقا موقعى كه راحت ترين پوزيشنو توى اين تخت پيدا كردم.
چرخيدم اونطرفو دستامو روى صورتم گذاشتم"خودتو اذيت نكن. قرار نيست من بهت نگاه كنم"
اون بطرز بدى فكر ميكنه من قرار بشينم اينجا و بهش نگاه كنم. خب...ممكنه نگاه كنم. مخصوصا الان كه اون حوله لنتى خيلى خوب دور بدنشو گرفته.
ميشنيدم كه داره اينور اونور ميره، صداى بسته شدن سوتين شنيدم و بعدش اون نصف سنگينشو داد بيرون. اون هنوز مضطرب بود. الان واقعا دلم ميخواد برگردم و صورتشو ببينم كه داره سعى ميكنه با بالاترين سرعت ممكن لباساشو تنش كنه. اگه ميخواستم ميتونستم چشمامو باز كنم تا اذيتش كنم. اما من توى مود خيلى خوبى ام، تازه من قراره فقط چندبار اونو ببينم، پس بهتره تو صلح بمونيم.
YOU ARE READING
Before [persian Translation]
Fanfictionترجمه كتاب Before, كتاب چهارم سرى كتابهاى After گذشته هرى و آينده هسا✨♥️