لحظه اى كه لباش، لبهاى دختر رو لمس كرد، احساسش كرد. حس كرد يه چيزى تو اعماق وجودش بيدار شد، يه چيزى كه قايم شده بود و روشو خاك گرفته بود، دست نخورده باقى مونده بود. اون دختر اونو بيدار كرد، روشنايى و خنده و اشتياق رو بهش نشون داد، و درست از همون لحظه اى كه لبهاشون همديگه رو لمس كردند اون پسر ميدونست كه ديگه هيچوقت مثل سابق نميشه.
تسا همين الان يه ليون اب روى من ريخت و با كلى چشم غره اتاقمو ترك كرد. با همه اينا من الان دارم از پله ها ميرم پايين تا پيداش كنم، اونم بعد از يخورده تو اتاق نشستن و مثل بچهايى كه اسباب بازيشون شكسته زارى كردن.
تسا اسباب بازى مورد علاقه من نيست، اون خيلى تجملاتيه و براى بازى با دستاى كثيف من زيادى نوعه.
من فقط ميخواستم مودشو عوض كنم و سرحالش بيارم، اما موفق نشدم. از اولشم بايد ميدونستم كه كشيدن پاى دوست پسر احمقش تو وسط ماجرا عصبيش ميكنه. اون خيلى رو مخه. احساس حق به جانبى ميكنه و خيلى مودى عه. و خيليم حساسه، خيلى، و داره اعصاب منو به فاك ميده.
اخه كى يه نوشيدنى رو،...حالا همون آب رو... اينجورى ميريزه تو صورت يكى؟ خب معلومه يكى مثل اون كه خودشو خيلى دست بالا ميگيره.وقتى به پايين پله ها رسيدم تسارو ديدم كه توى اشپزخونه وايساده بود و داشت از يه بطرى مشروب ميخورد.
اون داشت دنبال كسى ميگشت. همونطور كه نگاش ميكردم تلفنم توى جيبم لرزيد. يه تكست ديگه از كن : "كارن داره شام درست ميكنه، اگه دوست داشتى ميتونى بياى، يه سرى چيزاهست كه بايد دربارش باهات صحبت كنم. تو جواب تكستاى ديگمو ندادى پس فكر كردم اگه ساعت ٣ صبح بهت تكست بدم وقتى صبح بيدارى شى توجهتو جلب ميكنه."ميخواد درباره يه چيزايى بامن صحبت كنه؟ من كاراى بهترى دارم كه انجام بدم، مثلا به زين نشون بدم اينجا قلمرو دست كيه.
برگشتم و به جايى كه تسا وايساده بود نگاه كردم و ديدم زين رفته پيشش.
معلومه كه اون عوضى وقتى من نباشم ميره پيشش.
تسا هنوز داشت مشروب ميخورد؛ اون نبايد انقدر مست كنه. اون فردا حس گهى بهش دست ميده."ببين چقدر كيوت بنظر ميان!"
برگشتم و به استف نگاه كردم، يه شراب تو دستش بود و موهاى به همون رنگ شراب توى دستش هم دور صورتش پخش شده بود.
نگاهمو روى تسا و زين برگردوندم، ايندفعه توجه بيشترى كردم، به طورى كه نفسشو ميداد بيرون و مستقيما تو چشاى زين زل ميزد. اون بنظر راحت مياد، شونه هاش تو حالت ريلكسى عه و نگاهش نرمه. اصلا شبيه به حالتى كه وقتى پيش منه نيست. اون من و زينو به يه اندازه ميشناسه، پس چرا اين همه تفاوت؟
بخاطر اينه كه زين بر خلاف من دقيقا كنارش وايميسته و بجز چشماش جاى ديگه رو نگا نميكنه؟ اون نميزاره كه سينه هاش حواسشو پرت كنه. زين بيشتر بهش نزديك شد و تسا لبخند زد، بنظر مياد روش خوبى رو پيش گرفته.
لعنت بهش، از اون چيزى كه فكر ميكردم بهتره.
YOU ARE READING
Before [persian Translation]
Fanfictionترجمه كتاب Before, كتاب چهارم سرى كتابهاى After گذشته هرى و آينده هسا✨♥️