اشتباهات زيادى هست كه ميشه تو زندگى مرتكب شد، اون همه ى اون اشتباها رو انجام داده بود. همه ى تصوراتى كه ازش داشت تحت تاثير اعتراف ذهنش از بين رفته بود. اون عاشقش بود و بيشتر از نفس كشيدن بهش نياز داشت. اما اون همچنان نميتونست اينو نشون بده. اون مثل يه اسباب بازى باهاش رفتار كرد، بازى هاى كثيفى باهاش كرد و خود واقعيش رو نشون نداد. واقعيتى كه يجايى اون اعماق درونش قفل شده بود و ازش محافظت ميكرد. دنبال بهونه اوردن نبود، گرچه قبلا عادت داشت. اون هميشه همه چيزو تقصير بقيه مينداخت و هيچوقت مسئوليت كارايى كه ميكرد و حرفايى كه ميزد رو به عهده نميگرفت، اما آخر داستان، اون درسش رو ياد گرفت.
"جرئت"
چشمامو چرخوندم و به اين بازى بچگانه ادامه دادم.به تسا زل زدم، داشت با خودش كلنجار ميرفت تا يه جرئت خوب پيدا كنه
"من...همم...ميخوام كه..."
همه داشتن نگاهش ميكردن تا بلخره سوالشو بپرسه"كه چى؟"
ازش پرسيدم و هولش كردماين فقط يه بازى تو مهمونيه اما ميتونم بگم اون از اون ادماس كه به همه چى زياد از حد فكر ميكنه، حتى به همچين بازى احمقانه اى. نگاه كردن بهش سرگرم كنندس وقتى سر يه چيز به اين كوچيكى انقد نگران ميشه. اون يه عادت داره كه لب پايينيشو ميجوه، مثل من كه با حلقه روى لبم ور ميرم. يهو با يه حلقه روى لبش تصورش كردم، خيلى تصور هاتى بود.
"تيشرتت رو دربيار و تا اخر بازى نپوشش"
مولى به جاى تسا گفت.گونه هاى تسا قرمز شد، طبق الگو.
"چه بچگونه"
تيشرت مشكيمو از سرم دراوردم و نگاه تسارو روى بدنم ديدم. اون بدجورى بهم زل زده بود، طورى كه خودش متوجه نشد من مچشو گرفتم. استف با ارنجش زد بهش و اون نگاهشو برگردوند. گونه هاش قرمز شده و بود و به پايين نگاه ميكرد. من رسما دارم اينو ميبرم، زين هيچ شانسى نداره.
بازى ادامه پيدا كرد، و من نيمه لخت اونجا نشسته بودم و به تسا نگاه ميكردم كه داشت تلاش ميكرد تا به من نگاه نكنه. من نميتونم ذهنشو بخونم، نميدونم اون از تتوهام بدش اومده يا بهشون جذب شده. فكش هرازگاهى قفل ميشد، تمام تلاشش رو ميكرد تا اروم سرجاش بشينه. جالبه.
"تسا، جرئت يا حقيقت؟"
به عقب تكيه دادم و گفتم
"نيازى به پرسيدن نداره، هممون ميدونيم كه حقيقتو انتخاب ميكنه""جرئت!"
اين دختر لجباز گفت و من با اون صداى چالش برانگيزش سورپرايز شدم."همم،... تسا، ازت ميخوام كه از اون ودكا بخورى"
تريستن لبخند زد."من مشروب نميخورم"
از جوابش راضى بودم. هر كى اين دور و بر هست با مشروب زندگى ميكنه؛ خوبه يكى باشه كه به مشروب وابسته نيست.
YOU ARE READING
Before [persian Translation]
Fanfictionترجمه كتاب Before, كتاب چهارم سرى كتابهاى After گذشته هرى و آينده هسا✨♥️