During
اون گيج شده بود، بدون اينكه انتظارى از خودش داشته باشه روزهاش رو سپرى ميكرد. اون كم كم داشت به اون مكان غريبه عادت ميكرد. خودش فكر ميكرد لحجه بريتانياييش با هرشب دور موندن از خونه داره كمتر ميشه.
اون زندگيش رو به يه زندگى ربات گونه تبديل كرده بود، همون كار هاى تكرارى، رى اكشن هاى تكرارى، نتايج تكرارى. زن ها تو زندگيش در حال محو شدن بودن و اسم هاشون به چرخه بزرگى از ساراها و لاراها و جين ها تبديل شده بود.اون نميدونست كه با اين روش زندگيش چطورى قراره بشه.
در اولين هفته سال جديد، با اون دختر اشنا شد. اون قرار بود يه معصوميت ديگه رو بدزده، زندگى يه دختر ديگه رو خراب كنه. اون باخودش گفت 'ايندفعه راحت تر از دفعه هاى قبله'. اون قرار نبود سختيهاى قبل رو بكشه. اينبار فرق ميكرد، اون خيلى جوون بود، قرار بود همش براى خوشگذرونى باشه. و بود، تا زمانى كه باد توى موهاى دختر پيچيد و توى صورتش پخشش كرد. تا وقتى كه چشماى طوسيش، خواب رو از پسر گرفت و لبهاى صورتيش، پسر رو ديوونه كرد.
اون بدجورى داشت عاشق دختر ميشد،...اوايل اونقدر سريع اتفاق افتاد كه اون مطمعن نبود داره حسش ميكنه يا فقط داره تصور ميكنه. اما اون حسش كرد. مثل يه غرش شير تو وجودش نفوذ كرد. اون با هر نفسى كه ميكشيد به دختر وابسته بود.
يك شب، وسط هاى شب، درحالى كه برف داشت ميباريد و زمين رو ميپوشوند، اون تنها توى پاركينگ نشسته بود. دستاش روى فرمون فورد كاپريش بود. اون به سختى ميتونست به درستى ببينه چه برسه به اينكه بتونه درست فكر كنه. اون چطور ميتونست همچين كارى كنه؟ چطور انقد سريع اتفاق افتاد؟ اون مطمعن نبود اما ميدونست نبايد انجامش بده، ميدونست از كارى كه ميخواد بكنه پشيمون ميشه. اون همين الانشم پشيمون بود.
اون دختر قرار بود يه هدف ساده باشه. يه دختر خوشگل با لبخند معصومانه و چشماى روشن كه قرار نبود پشت چشمهاش معنى اى وجود داشته باشه. اون قرار نبود عاشق دختر بشه و اون دختر هم قرار نبود كه باعث بشه تا پسر به ادم بهترى تبديل بشه. اون فكر ميكرد قبلا خيلى ادم خوبى بوده، همه چيز خوب بوده تا قبل از اينكه زيباترين اشتباه رو انجام بده و بزاره دختر تبديل به دنياش بشه. اون عاشق دختر بود. انقدر عاشقش بود كه از، از دست دادنش وحشت داشت، چون از دست دادن اون دختر به معنى از دست دادن خودش بود، اون نميتونست اين درد رو تحمل كنه اونم وقتى كه تازه چيزى براى از دست دادن توى زندگيش پيدا كرده بود.
همونطور كه بند انگشتاش از شدت سفت گرفتن فرمون ماشين سفيد ميشدن، افكارش بهم ريخته تر ميشد.اون دقيقا شبيه يه موجود بيچاره شده بود. اون توى اون لحظه، وقتى كه داشت توى سكوت خودش غرق ميشد يه چيزى رو فهميد، اينكه هركارى كه بتونه انجام ميده تا اون دخترو براى هميشه حفظ كنه، هركارى.
اون دخترو داشت، از دستش داد و دوباره بدستش اورد و اين چرخه طى چند ماه گذشته تكرار شد. اون نميتونست ازش جداشه، عشقش براى اون دختر از هر ستاره ى ديگه اى تو اسمون درخشان تر بود و اون ميتونست زير صدها متن از رمان هاى مورد علاقه دختر خط بكشه تا اينو بهش بفهمونه. اون دختر بهش همه چيز داد. و اون پسر ديد كه دختر عاشقش شد، اميدوار بود ديگه نااميدش نكنه. ايمانى كه دختر به پسر داشت باعث شد كه پسر بخواد براش ادم بهترى باشه. اتيش توى قلبش سرد شد و داشت به دختر اعتياد پيدا ميكرد. اون هميشه ارزو ميكرد دخترو داشته باشه و وقتى بدستش اورد، هيچكدومشون نميخواستن صبر كنن. بدن دختر تبديل به امنيتش شد و ذهن دختر مثل خونه اش شده بود. هرچقدر بيشتر عاشقش ميشد، بيشتر بهش صدمه ميزد. اما هر بار اون پسرو ميبخشيد.
رابطه اش با پدرش كم كم داشت به چيزى شبيه خانواده بودن تبديل ميشد. چندتا شام خانوادگى، و اون حس ميكرد اون خشم هاى اوليه اش نسبت به پدرش از بين رفته.
اون خودش رو متفاوت تر ميديد و اين باعث ميشد اشتباهات پدرش رو هم از ديد ديگه اى ببينه. اين براش اسون نبود كه با ٢٠ سال زندگى و الگوى مخرب و داغون بجنگه و كنار بزارتش. اون مجبور بود هر روز با نياز بدنش به مشروب بجنگه، با خشم و عصبانيتش بجنگه،... اما نميدونست چطورى.اون به خودش قول داد كه براى اون دختر بجنگه، و اين كارم كرد. البته اون يه سرى نبرد هارو باخت، اما هيچ وقت شانس بردن يه جنگ واقعى رو از دست نداد.
YOU ARE READING
Before [persian Translation]
Fanfictionترجمه كتاب Before, كتاب چهارم سرى كتابهاى After گذشته هرى و آينده هسا✨♥️