Fourteen

1.8K 89 45
                                    

وقتى كه درو باز كردم تسا روى تخت استف با زين نشسته بود. تخت خودش خالى بود. با زين روى يه تخت كوچيك، با استف و تريستن، تسا فقط نشسته بود و كارى نميكرد اما بازم با زين بود،...روى يه تخت...با زين روى يه تخت بود. (نفس عميق بكش پسرم :|)
بلافاصله احساس خطر كردم.

"حداقل واسه يبارم كه شده دربزن بيا تو..."

استف گفت، سعى ميكرد خودشو بزنه به اون راه...خوب ميدونست من قراره بيام اونجا. استف به چشمام نگاه كرد و گفت

"شايد لخت بودم يا يه همچين چيزى"

شايد؟ من همين الانشم اونو بصورت كاملا لخت ديدم. و ميدونم كه سينه هاش اندازه نصف اون سوتينايى كه ميپوشه ام نيستن، ولى با اين حال بازم يكى از بهترين باسنايى رو داره كه تا حالا لمس كردم.
جلوتر رفتم و گفتم

"چيزى نيست كه تا حالا نديده باشم"

تسا و تريستن جفتشون يجور بدى تو جاشون تكون خوردن.

"اوه خفه شو"

استف خنديد، از توجهى كه داشت بهش ميشد خوشش ميومد.

"شماها برنامتون چيه؟"

ازشون پرسيدم و روى تخت تسا نشستم. حداقل زين تا حالا نتونسته روى تخت "اون" بشينه...فكر كنم اين يجورايى...دلدارى عه.

زين از اونور اتاق لبخند زد. اون چرا داره لبخند ميزنه؟

"راستش ميخواستيم بريم سينما، تسا، تو بايد بياى باهامون"

تسا به من نگاه كرد و بعد به زين نگاه كرد، فاك اون ميخواد قبول كنه.

"در واقع"

قبل از اينكه تصميمى گرفته بشه گفتم

"من و تسا خودمون يه برنامه هايى داريم"

مستقيم به زين نگاه كردم، يه نگاه هشدار دهنده بهش انداختم، اون به ارومى پلك زد و منو به چالش كشيد.

تريستن ساكت بود، بهش نگاه كردم. دلش نميخواس خودشو قاطى دراماى ما بكنه، راستش اون ادم بدى نيست، بجز اينكه با يه جادوگر قرار ميزاره.

"چى؟"

زين و استف باهم گفتن

"اره، فقط اومده بودم دنبالش تا بريم"

اما تسا همچنان ثابت نشسته بود. انگار داشت با خودش ميجنگيد. همين كه داشتم اماده ميشدم تا راضيش كنم سرشو تكون داد و از روى تخت بلند شد.

"خب، بعدا ميبينمتون"

صدام خيلى بلند بود، تسا رو تقريبا از اتاق هول دادم بيرون.
تسا پشت سرم راه افتاد، با قدماى تند سعى ميكرد بهم برسه. پاهاش به اندازه كافى بلند هست، رون هاى پاش يكم كلفته. نميتونم به اين فكر نكنم كه همينجا روى كاپوت ماشينم نگهش داشتم و خمش ميكنم، سعى كردم به اين فكر نكنم كه اون چقد نزديك ميتونه باشه. ميتونستم سفت شدن ديكمو حس كنم، بهم التماس ميكرد تا به اين فكر كنم كه اون چقد نرم ميتونه باشه و چقد دلم ميخواد اونجاشو...

Before [persian Translation]Where stories live. Discover now