چند روزی گذشته، تو هر روز میای و با ما تا کلاس بعدیت قدم میزنی. گهگاهی من رو لمس میکنی همون جوری که بقیه دوستهات رو لمس میکنی و این بهم حس بی ارزش بودن دست داد ولی فراموش کردم، خیلی زود. چون من احمق نیستم اما برای تو چرا.
من چیزی نمیبینم جز تو.
اشکهام رو پاک کردم و به راهم ادامه دادم.
گریه میکنم در صورتی که هیچ احساسی ندارم.
اشک هام بی معنیان. اونا فقط میریزن و خودخواهن، چون به من توجه ندارن و همه فکر میکنن من اهمیت میدم یا ناراحتم، ولی نه من احساسی ندارم. تازگیا به سختی میتونم چیزی رو حس کنم.شب ها خوابم نمی بره، یعنی چشمام بستت ولی فقط به پشت پلکام نگاه میکنم و بعد خورشیدِ قاتل اذیتم میکنه و من مجبور میشم چشمام رو باز کنم تا بهش بگم گمشه و پرده رو میکشم.
تو میتونی بخوابی؟