"الو؟""ببخشید که بهت زنگ زدم ولی......"
"چی شده ژول"
" نمی دونم"
"از لحن صدات خوشم نمیاد"
"من فقط....... نمیدونم.... نمیدونم انگار....."
"بیخیال نمیخواد بهم بگی"
"باشه"
"میخوای بیام اونجا؟"
"معلومه که نه"
"پس چرا زنگ زدی؟"
"نمیدونم"
گوشی رو قطع کردم.
و مزخرف ترین مکالمم رو با تیموتی رقم زدم.'معلومه که آره'
من چیکار کردم که تو رو پیدا کردم؟
یعنی تو منو پیدا کردی.
من ارزشش رو دارم؟از این متنفرم که وقتی همه چی خوبه، به خاطر اینکه تیموتی هست و وقتی نیست؛ فکر های سیاه تموم مغزم رو پر میکنه.
از اینکه یه دختره افسرده و مسخره به نظر برسم بدم میاد. دوست دارم بخندم، حرکت باد رو تو موهام حس کنم، خورشید رو بغل کنم و توی چشات نگاه کنم تیموتی. تو حتی از خورشید هم گرم تری.
و ساعت یک شبه و من گوشهی اتاقم نشستم و مثل یه بازنده گریه میکنم،
حتی دلیلی ندارم.نمیخوام بهت بگم بیای ولی میتونی بیای؟ بیا اینجا خواهش میکنم، کاش میتونستی بفهمی الان توی چه وضعیت کوفتی هستم.
ولی مرز افکارت رو توی خیال نگه دار.
اون شب سرد گذشت، بدون جرعهای خواب و افکار احمقانه.
فردا توی مدرسه نبودی.
بهت زنگ نزدم، اگه جواب نمیدادی چی؟
چرا نیومدی؟ازت متنفرم.
فاک یو تیموتی.
چرا وقتی که نیاز دارم که ببینمت نیستی؟
نمیشه بهم زنگ بزنی بگی حالت خوبه؟
مرز افکارت رو توی خیال نگه دار.