به نظرت روزه خوبی نیست؟
من همیشه عاشق هوای بارونی بودم ولی فقط از یه چیزش بدم میاد؛ آسمون خاکستریش.
زندگیام پر از چیز هایی که من عمیقا اون ها رو میخوام که داشته باشم ولی نمیتونم. شاید زندگی همینه، همیشه دنبال چیزهایی میدوی که نمیتونی اونها رو داشته باشی.
چرا برای همه چی باید دلیل پیدا کنی؟ واقعا مهم نیستن. هرکاری که میخوای بکن و حداقل برای خودت دلیل نیار. این یه آزادی کوچیکه.
بغض داره خفم میکنه.
گلومو گرفته و داره بهم نیشخند میزنه. کارهای اشتباهات زیادی کردم که کاش میتونستم اونها رو پس بگیرم. حرفهایی که زدم رو پس بگیرم.چرا نمیتونم هیچ چیزی رو واقعی بدونم؟
چرا نمیتونم یک چیزه واقعی رو حس کنم. چرا نمیای جلو؟ این احساس بی ارزش بودن بهم دست میده. شاید واقعا من همینم. کسی که فقط از دور قابل تحمله، نه از نزدیک.به نظرت اولین مکالمه ما چجوری میشه؟
قراره از توام متنفر بشم؟
نه
این رو نمیخوام اصلا.
تو واقعی ترین چیزی هستی که دیدم. شاید مشکلم همینه. با چشمهام باور میکنم. اما من نمیخوام به اینکه دارم اشتباه میکنم فکر کنم. خواهش میکنم بذار باورت کنم.از هیچی بیشتر از دیر کردن برای مدرسه یا هر جای دیگهای متنفر نیستم. موهام رو آشفته بسته بودم و برای اولین بار مامانم من رو رسوند مدرسه.
پلیور نازک پوشیدن وسط زمستون برام عادته. این باعث شد که سرما بخورم و تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که روی خودم پتو بکشم و بمیرم ولی حالا اینجام. در حال دوییدن سمت کلاسم.
داشتم کتابهام رو در میآورد و حواسم بود که کاپ قهوهای که دست دیگهم بود کج نشه و نریزه، کتابهام رو درآوردم و با پام در کمدم رو بستم ولی قفلش نکردم.
سرم پایین بود و داشتم توی کیفم رو نگاه میکردم که مطمئن شم همه چیز رو برداشتم، که یکی دستم رو گرفت و من رو نگه داشت. سرم رو اوردم بالا و به ستون جلوم نگاه کردم و بعد به پشتم نگاه کردم که ببینم کی من رو از یک کبودی بزرگ روی پیشونیم نجات داده.و این اولین باری بود که بهم دست زدی.
و این نزدیکترین حالتی بود که کنارم ایستاده بودی.