من هیچ دلیلی ندارم که انقدر ضعیف باشم. شایدم دارم. شایدم این تنها راهیه که بلدم.
اون روز رو یادته؟ روزی که توی محوطه بودیم و من توی آسمون یه رنگین کمون دیدم و بهت نشون دادمش. تو خندیدی.
همین و ثانیهی بعد رفتی، تو کنارم نموندی. تو هیچوقت چیزهایی رو که من میخوام نمیخوای. فقط این منم که باید پشت سرت قدمهای بلند تر بردارم که بتونم دستهات رو بگیرم.
و این برای تو فقط بی معنی بود.من چطور انقدر کور بودم که از تو فقط لورنِ بی نقص و فوقالعاده رو ساخته بودم؟ شاید فکر کردن به آیندهی ما برام راه فرار خوبی بود.
شاید میخواستم جای ببر سیاهم تو رو کنار خودم ببینم اما تو از ببر هم من رو بیشتر ناراحت میکنی.
تو این رو متوجه میشی یا این فقط منم که دارم غرق میشم؟یک نگاه و یک کلیشه؛ نه داستان ما این نبود،
تو کسی نبودی که فکر میکردم.پس قراره اینجوری پیش بریم؟
تو ازم فرار میکنی و منم نباید چیزی بگم و راجب چیزی حرف نمیزنیم.
ولی حداقل دیگه لازم نیست که نگران باشم بهت آسیبی برسه.اما بذار بهت بگم؛
فکر میکردم با همه فرق داری.
فکر میکردم قراره دستهات رو بگیرم و همه چیز رو فراموش کنم.
فکر میکردم وقتی که تو رو پیدا کنم دیگه قرار نیست هر نفسی که میکشم همراه با درد باشه.
ولی این انگار فقط یه بهونه بود برای من.برای ما.