Wicked game -chris isaakمیتونم لبخند بزنم و تو صورتت دروغ بگم؛
به همین سادگی." منم از آشناییت خوشحالم"
و من اینجام،
کنار تیموتی نشستم و به حرفاش با یکی از دوستای قدیمش گوش میدم،
آه خدا دستاتو از روی دستای تیموتی بکش.من حوصلم سررفته.
من واقعا برام مهم نیست که این دختره دوست پسر داره، فقط خیلی با تیموتی گرم حرف میزنه."اوه ببخشید باید اینو جواب بدم"
من کار خاصی نکردم؛
آلارم گذاشتم و تظاهر کردم که باید تلفنو جواب بدم
و حالا پیچوندم و بیرون وایستادم،
من فقط حوصله کسی رو جز تیموتی رو ندارم.پیاده راه افتادم سمت خونه، بعدا میتونم از تیم عذرخواهی کنم. گوشیمو خاموش کردم. بیخیال فعلا فقط حوصله ناپدید شدن دارم.
پسر؛
به کابوسام اضافه شده، کابوسه اینکه چجوری باید چیزایی که نمیدونم رو توضیح بدم،
تیموتی از من جواب میخواد، ولی من نمیدونم،
درد ها رو نمیتونم با کلمه ها توصیف کنم،
چون مزحک به نظر میرسه ولی درواقع آدم رو نابود میکنه.سردرد؛
کلمهایه که من براش پیدا کردم تا فرار کنم،
خودم هیچ وقت دنبال دلیل نگشتم؛ از دستای خودم میتونم در برم ولی از زیر دستای تیموتی نه،پس برات مینوسم تیموتی مینویسم و چیزایی رو مینوسم که خودمم نمیدونم؛
تو دلیلِ واقعیتی.
گوشیم رو روشن کردم و به میسکال ها توجه نکردم
' بهم وقت بده و صبر کن جواب ها رو پیدا میکنم و تو میتونی گوش بدی، صبر کن تا وقتی که خودم پیدات کنم'
براش فرستادم و دوباره گوشیمو خاموش کردم؛
من وقت میخوام
وقت.