بهش زنگ نزنزنگ نزن
تو که برات مهم نیست
زنگ نزن
معلومه که براش مهم نیستی
اگه بودی اون شب میومد
اگه بودی الان بهت زنگ میزد و می گفت چرا امروز نیومده بود
میفهمی؟
تو مهم نیستی
حتی جرات نکن که دست به گوشیت بزنی
فکر کردی باهوشی؟ تلفن خونه هم نه
شمارشو حفظی نه؟؟
اون حتی برات ارزش قائل نیست که.....
"ژولیان... میشه بیای پایین؟"
فکر کردی مامانت نجاتت داده؟ من و تو باهم زیاد تنهاییم ژولیان.
موهام رو از اسیر انگشاتم آزاد کردم.
در اتاق رو باز کردم و رفتم پایین.
به مامانم نگاه کردم.
" بدو حاضر شو بریم"
"کجا؟"
"فراموش کردی؟ امروز وقت دکتر داری "
سعی کن آرامش کوفتیتو حفظ کنی.
سرم رو تکون دادم.
حاضر شدم و رفتم پایین.
آخرین نگاه رو به گوشیم انداختم و خاموشش کردم.
من هنوز امیدوارم تیموتی.
منو مثل دفعه قبل نجات بده.
کور خوندی، ژولِ ساده، اون دیگه نیست.
"سلام ژولیان امیدوارم روز خوبی بوده باشه"
لبخند های احمقانه،
اه دوباره شروع شد.
"سلام ژولیان، متاسفم اتفاقی پیش اومده بود که باید حلش میکردم، میشه بهم زنگ بزنی؟ کَمکم دارم می ترسم لطفا جواب بده"
من خودمم میترسم.
دست من نیست، نمیدونم این سرطان تا کجا پیش میره.
"ژولیان خواهش میکنم بهم زنگ بزن"
دوست ندارم ناراحتت کنم.
" من متاسفم"
ولی تو این کار رو کردی
شاید مسخره به نظر برسه که فقط به خاطر یه روز اینجوری دارم عذاب میکشم، ولی من به آدمی تبدیل شدم که حتی با یه ساعت تنهایی به هیولا تبدیل میشه، از این حس ناامنی از دست دادن تو داره آتیشم میزنه چرا همین جا تمومش نکنم؟
چرا دستم حرکت نمیکنه که گوشیم رو بردارم؟
چرا انگشتام حرکت نمیکنه وقتی میخوام شمارت رو بگیرم؟
چرا چرا چرا تیموتی؟
بسه؛
اون گوشیه کوفتی رو برداشتم و بهت زنگ زدم، نمیدونی چقدر خستم تیموتی، نمیدونی، حتی جهنمم نمیتونی افکارم رو خاکستر کنه.
حتی جهنمم نمیتونه بهم آرامش بده.
حتی جهنمم برام جای نفس کشیدن نیست.
حتی سوختن، تو آتیشِ تو.
"ژول حالت خوبه؟ من واقعا متاسفم"
"امم من خوبم چرا دی..دیروز نیومده بودی؟"
"نمیدونم"
و حتی توهم حالت از من بدتر بود،
چه بلایی داره سر دنیا میاد؟چرا نمیتونیم بخندیم
چرا نمیتونیم شاد باشیم
چرا نمیتونیم زندگی کنیم
چرا تیموتی
چرا
چرا"میخوام بیام اونجا ژول"
"بیا تیموتی"
با کلمات بازی نکن.