و من اینجام،
سادگی تموم شده،
داستان ها تموم شده،
نفس کشیدن تموم شده،
و حالا تو باید بدویی دنبال زندگی،
و از مرگ فرار کنی.یادته؟ یادته؟
من همه چیز رو یادمه.
همهی ترس ها رو،
همهی اشک ها رو،
حالا که همه چیز رو میدونی،
چرا نمی ترسی؟روز ۲۵ مارچ،
بترس.از من بترس، فرار کن، این دیگه خیلی مسخرست اگه بمونی.
چرا نرفتی؟
چرا بهم نگاه میکردی؟
وقتی که جیغ میزدم و موهام رو میکشیدم،ترس رو تو چشات دیدم، دیدم که تازه فهمیدی من چه هیولاییم، کسی که نمیتونه خشمش رو کنترل کنه، کسی که با کمترین دعوا یا عصبانیت منفجر میشه از درد،
چرا تیموتی؟ چرا اذیتم میکنی؟
وقتی گفتی که بهت اهمیت نمیدم
وقتی گفتی که خستهای
وقتی گفتی چرا ازت قایم کردم
من چیو قایم کردم؟زخمام رو؟
تو دیگه چیو میخواستی بدونی؟
من کم بهت نشون دادم؟
من کم برات دیوارای لعنتی رو خراب کردم؟من نمیتونم هیچی رو تحمل کنم،
من کمکمت رو میخوام،
من نمیتونم تنهایی از پس هیچی بر بیام،
من یه بازندم که اونقدر ضعیفه که به یکی نیاز داره،
من به تو نیاز دارم لعنتی لعنتی لعنتیداد کشیدم و گفتم که حقیقتی نیست.
و بعد دستات بود که دور من بود.
گردنم خیس بود، لبام خیس بود از اشک،
اشک خودم نه؛
تو.تو داشتی گریه میکردی.
"ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید"
و همین برای من کافی بود که اشکام با اشکای تو قاطی بشه و یادته اون شب باهم رو زمین خوابیدیم؟
صدای حرف زدن مامانم رو میشنوم،
داره با تو حرف میزنه،
داره بهت میگه که من خیلی سختی کشیدم.ولی مگه چه اتفاقی افتاده؟
چرا تقصیرای خودشو داره گردن تو میندازه؟شاید داره میگه که بهترین دوستم منو ول کرد،
توی زمانی که توی اون مدرسه کوفتی همه با من دشمن بودن؛ مامان بابام هر لحظه باهم دعوا میکردن،
هر لحظه.من هیچ جا آرامش نداشتم؛
من تنها بودم.
من داشتم میمردم.
خبر یه بچه جدید اومد و خیلی زود شکم مامانم اومد بالا و همه چی طی شد،
چیزی که من از دایره همون توجه کمم محروم شدم و همش تقصیر اون بچه کوچیک احمق بود. کسی که الان با لبخندش ته دل من گرم میشه. بدون اون من بارها و بارها توی غم دفن میشدم.من خودکشی کردم ولی اینجام.
اون موقع ۱۲ سالم بود؛
یه بچه احمق
شاید احمقانه ترین تصمیمی که گرفتم،
من از مرگ بیشتر از زندگی میترسم.و اون موقع بود که افسردگی من تشخیص داده شد.
من باهاش بزرگ شدم،
اون منو بزرگ کرده.من تسلیمش بودم.
من.
از اتاقم اومدم بیرون و به مامانم گفتم چرا اینارو بهش میگی و همه چی شروع شد ولی حالا توی دستهای توام.
تیموتی.
ت
ی
م
و
ت
یچرا همه چی تو دستای تو تموم میشه؟